نامحرمانه

خونی که در رگ ماست هدیه به رهبر ماست

نامحرمانه

خونی که در رگ ماست هدیه به رهبر ماست

چرا برنامه ۹۰ به یکباره قطع شد؟

شب گذشته در حالی که برنامه 90 در حال پخش یکی دو بازی باقی مانده از لیگ برتر بود، به صورت ناگهانی قطع شد و شبکه 3 سیما طبق جدول پخش به ادامه برنامه های خود پرداخت. بعضی سایت ها تلاش دارند این قطع ناگهانی را نتیجه یک نوع ممیزی صدا و سیما بدانند، اما ماجرا چیز دیگری است.

 

 

مدتی است که مسئولین صدا و سیما در نظم اجرای برنامه های زنده تأکید بیشتری دارند و درخواست وقت اضافه را یک نوع بی نظمی می دانند. اما برنامه 90 بارها از این قاعده مستثنی شده است. از طرفی مدتی است که عادل فردوسی پور، به پخش آگهی در میان برنامه 90 اعتراض دارد و این اعتراض را در فواصل برنامه خود با ادبیات و اطوار مختلف تکرار می کند. شب گذشته نیز عادل از شروع برنامه با پخش درگیر شد و به خاطر پخش آگهی ها متلک پراند و یادآوری کرد که یک ریال از آگهی ها به او نمی رسد! انگار صدا و سیما باید درآمدهایش را با عادل تقسیم کند؟! فردوسی پور خودش جزئی از صدا و سیماست، اما مثل غریبه ها مدام به پخش آگهی اعتراض می کند. مگر نود و عادل از دماغ فیل افتاده اند؟ صدا و سیما است و تبلیغاتش و این موضوع پیچیده ای نیست که کسی مثل عادل آن را نفهمد، پس باید پرسید دلیل این شلوغ بازی ها چیست؟ 

 

 

همچنین دیشب پخش برنامه نود مصادف شده بود با زمان بازی فینال وزن 66 کیلوگرم کشتی فرنگی جهان که طبیعی بود با حضور عبدولی از ایران، این دیدار پخش مستقیم شود. پس از قهرمانی عبدولی که موجی از شادی را در میان هم وطنان شب بیدار به وجود آورد، فردوسی پور که گویا از برافراشته شدن پرچم جمهوری اسلامی لذتی نبرده بود، دو بار هم از پخش مستقیم کشتی و چند دقیقه وقتی که طلب دارد صحبت کرد. 

 

سرشاخ شدن و متلک پرانی های عادل به مسئولین پخش شبکه سوم سیما، موجب شد که شب گذشته با برنامه نود مثل دیگر برنامه ها رفتار شود و به آن وقت اضافه ندهند تا عادل یاد بگیرد در رفتارش ادب و متانت را رعایت نماید. فردوسی پور باید یاد بگیرد که اگر به عنوان یک تهیه کننده برنامه زنده، وقت اضافه می خواهد، باید درخواستش توجیه منطقی و رسانه ای داشته باشد و علاوه بر آن باید خواهش کند نه اینکه بی پروایی کند و متلک بپراند. امیدواریم این درس خوبی برای عادل فردوسی پور شود.

همه را به بزرگی خداوند بخشیدم

یک برادر بسیجی چنین می گوید: 

  

در یک سال گذشته شخصی که به یک ارگان ارزشی منتسب است، جفای فراوانی در حق این جانب کرده بود. این فرد با سوء استفاده از جایگاه خود، ضمن بداخلاقی و سوء رفتار عدیده، وقتی بنده را مزاحم رفتارهای نادرست خود دید، ابتدا با توهین و تهدید بنده را به حاشیه راند و سپس با لجن پراکنی به ترور شخصیت روی آورد.

 

 

بنده که از حضور در آن نهاد سود شخصی در نظر نداشتم و فقط ادای تکلیف مدّ نظرم بود، با گزارش به مسئولین همه را به خدا واگذار کردم. با اینکه مسئولین اذعان داشتند که حق با بنده است، اما عدم شجاعت و بعضی محذورات باعث شد که برخوردی با شخص خطاکار صورت نگیرد.

این جانب آن همه از فرد مورد نظر شاکی بودم که فکر می کردم هیچ گاه نتوانم او را ببخشم. اما در شب نوزدهم ماه مبارک رمضان، وقتی غرق در دریای رحمت الهی بودم، در حال سجده آشنایان را از نظر می گذراندم. ناگهان همان فرد در نظرم آمد و لحظه ای را به کشمکش با خود برای بخشش او داشتم. دیدم جفای او آن همه زیاد است که راهی برای گذشت وجود ندارد. اما ناگهان با خود گفتم او را به بزرگی خدا می بخشم!

 

 

بعد از این ماجرا با خود گفتم که اگر چه فلانی را بخشیدم، ولی کسی که او را تحریک کرد و به او شهامت داد با این جانب برخورد کند، چون رفتاری منافقانه دارد و هنوز خود را دوست بنده می داند، هرگز قابل بخشش نیست. اما باز هم شب بیست و یکم ماه مبارک و در حالتی مشابه، دیدم او را نیز می توانم به بزرگی خداوند ببخشم. بعد با خود گفتم شب بیست و سوم مسئولینی را که به وظیفه خود عمل نکردند و چشم را به خطاها و جفاهای فرد مورد نظر بستند، خواهم بخشید. اما با خود فکر کردم که شاید تا پس فردا شب زنده نباشم. این بود که باز هم نیت کردم و همه را به بزرگی خداوند بخشیدم.

 

 

اکنون نه تنها حال خوبی دارم، بلکه با این تصمیم، تمام ناراحتی هایی که از جفای آن فرد و معاونت و سکوت دیگران بر قلبم سنگینی می کرد، از میان رفته است و اکنون آرام و خرسند هستم. 

  

ذکر این ماجرا در این وبلاگ برای این بود که یادآوری شود، خطای دیگران در حق شما هر چه هم بزرگ باشد، در مقابل بزرگی خداوند مهربان و بخشاینده عددی نیست و می توان همه را عفو کرد.

دعا بفرمایید.

آرامش طوفانی!

  

 

 

         طلــــــــــــــــوع می کند آن آفتاب پنهانی       ز سمت مشـــــــرق جغرافیــــــای عــــــرفانی

         دوبـاره پلک دلم می پرد نشانه چیست؟       شنیده ام که می آید کســـــی بـــه مهمـانی

         کسی که برتر است از هــــــزار بــار بهار        کسی، شگفت کسی آن چنان که می دانی

         کسی که نقطه آغاز هر چه پــرواز است        تویی که در سفر عشق خـــط پــــایــــانــــــی

         تــویی بهانه آن ابــــــرها کـــه می گریند        بیا که صاف شود این هوای بـــــــــــــــــارانــی

         کنــــار نــــــام تو لنگر گرفت کشتـی من        بیـا که یاد تــو آرامشی است طــــــــــــوفانـی

زنده یاد قیصر امین پور

آنچه در مورد ناصر حجازی به مردم نگفتند

حجازی اسطوره ی دودی !!!

یک - «سیگار دروازه ورود به اعتیاد است و ناصر حجازی بر اثر کشیدن سیگار فوت کرد و این امر باید برای جوانان بیان شود.» جملات فوق را دکتر ارسلان داداشی، معاون دانشگاه علوم پزشکی گیلان بیان می کند. [لینک]

همچنین دکتر محمد رضا مسجدی، رئیس جمعیت مبارزه با استعمال دخانیات، که دارای فوق تخصص ریه است، با ابراز تأثر و تأسف از مرگ زود هنگام ناصر حجازی، چنین می گوید:«ناصر حجازی به علت ابتلا به سرطان ریه، که آن هم ناشی از مصرف طولانی مدت سیگار بود، جان خود را از دست داد.» [لینک]

ورزش کار الگوی سلامت و نشاط است و اسطوره ورزشی کسی است که رفتار و سلوکش الگوی پاک و سلامت زیستن باشد. اکنون از کسانی که با اغراض و امراض سیاسی ناصر حجازی را الگو معرفی می کنند، باید پرسید چگونه فردی را که – در خوش بینانه ترین فرض – بر اثر کثرت استعمال دخانیات (بخوانید دود) فوت کرده است، با ساده لوحی تمام به عنوان یک اسطوره ورزشی معرفی می کنید؟

 

 

دو - پرویز برومند را همه ما به خاطر داریم. دروازبان خوش آتیه ای که در دوره ای حمیدرضا بابایی و در دوره ای دیگر هادی طباطبائی را نیمکت نشین کرد و لباس تیم ملی را نیز بر تن کرد تا همگان براین باور باشند که جانشین قابل اتکایی برای عابدزاده پا به عرصه ظهور گذاشته است. اما این دروازه بان خوش استعداد قربانی تهمت ناروای ناصر حجازی گردید. بازی استقلال – سایپا که منجر به برکناری حجازی گردید، خیلی زود معروف شد. حجازی مدتی بود که با بازی بد تیمش و نتایج بدترش همه را نگران کرده بود. زمزمه های برکناری او به گوش می رسید. قبل از بازی با سایپا شایع شده بود که آخرین مهلت حجازی همین بازی است. حجازی بازی 1-3 برده را 3-4 باخت و سپس در کمال ناباوری و بدون هیچ دلیل منطقی، بازیکنان و از جمله پرویز برومند را به کم کاری و بی شرفی متهم کرد. در این فوتبال درندشت هیچ دیاری پیدا نشد تا یقه حجازی را به خاطر این تهمت ناروا بگیرد و نابودی برومند از همان لحظه کلید خورد. البته مرحوم حجازی فقط این یک بار نبود که ضعف هایش را با تهمت زدن به دیگران مخفی می کرد! پرویز برومند در زمان حیات حجازی می گوید:«در این رابطه فقط می‌توانم بگویم آبرویم را بیش از هر چیز دیگری دوست داشتم و دارم. همان‌طور که ناصر حجازی آبروی خود را دوست دارد. من حیثیت و آبرویم را بیش از فتح‌الله زاده‌ها، حجازی‌ها و هر آدم دیگری دوست دارم. در فوتبال ممکن است هزار اتفاق بیفتد. برای آن مسابقه من مصدوم بودم. مچ پایم خراب بود و قرار نبود بازی کنم. اما خود ناصرخان از من خواست و گفت باید بازی کنی. با مچ پای باد کرده درون دروازه رفتم. دکتر نوروزی خودش من را برای بازی آماده کرد و می‌توانید از او بپرسید. اگر به خاطر داشته باشید در آن بازی لباس خودم را هم نپوشیده بودم و دستکش بابایی و لباس یحیوی را گرفته و درون دروازه ایستادم. این شایعات زاییده ذهن‌های مریض و خرافاتی است.» [لینک]

اکنون دست ناصر خان از دنیا کوتاه شده تا برومند برای حفظ ظاهر هم که شده از نرفتن به عیادت حجازی ابراز پشیمانی کند [لینک]

در این مجال باز هم باید از مدعیان اسطوره بودن حجازی پرسید که آیا کسی که ضعف ها و ناکامی هایش را با حمله به دیگران و تهمت به ایشان ماست مالی می کند، به عنوان یک شهروند معمولی هم قابل احترام هست؟ پس چرا اصرار دارید او را اسطوره بنامید؟ آیا به جز بازی های سیاسی غرض دیگری در میان است؟ چرا با احساسات پاک مردم بازی می کنید؟

آتوسا هم مثل پدرش بداخلاق است!

 

 

سه – امیر قلعه نویی به استقلال بازگشت و از این رو مورد کینه و غضب ناصر حجازی قرار گرفت. پس از موفقیت قلعه نویی در استقلال، این کینه عمیق تر هم شد. هر چه زمان گذشت، شاهد موفقیت های قلعه نویی و در عین حال احترام  به پیش کسوتان از طرف او بودیم، اما ناصر خان تاب تحمل موفقیت ها و محبوبیت های امیرخان را نداشت و هر از چند گاهی او را می نواخت. اکنون اطرافیان و فرزندان حجازی نشان داده اند که در بداخلاقی آن مرحوم را سرلوحه خود قرار داده اند. نمونه اش حمله اخیر بستگان حجازی به قلعه نویی است. از جمله حمله سخیف آتوسا حجازی به پرافتخارترین مربی کشورمان (قلعه نویی) است که البته با برخود کریمانه ژنرال همراه گشته است.

قلعه نویی کار درستی انجام داده است، چرا که آتوسا در حد و اندازه اظهار نظر کردن در باره یک بازیکن کوچک فوتبال (مثل آتیلا حجازی) هم نیست چه رسد به گنده گویی در این حد و اندازه!

آنچه در اینجا به آن تأکید دارم این است که وقتی مرحوم حجازی الگو باشد، و وقتی منافقین و ضد انقلاب حامی باشند، هر گونه بی ادبی و بداخلاقی عجیب نخواهد بود و نگارنده نیز تعجب نکرده است!

   

  

پ.ن: همان گونه که مشخص است دو یادداشت این وبلاگ در مورد مرحوم حجازی کاملا با ملاحظه نوشته شده است. ببینید یکی از طرف داران سینه چاک اسطوره بودن حجازی، در کامنتی در مورد او چه نوشته است:«همه میدونن که حجازی اعتیاد داشت [...] میخورد اهل [...] بود و اهل همه جور کثافت کاری اصلن تمام کسانی که زمان شاه کاره ایی بودن همینطور کثافت و لجن بودن». و بعد در کامنت دیگری تصریح می کند:«من میگم حجازی ها تا آخرش هم کثیف بودند». حالا اینکه از نظر این حضرات، چگونه چنین شخصی اسطوره ملی است، الله اعلم!

 

 

یادداشت مرتبط: کدام حجازی، کدام اسطوره؟! [لینک]

توبه نامه شیخ اصلاحات منتشر شد!

شیخ اصلاحات با نوشتن یک توبه نامه از کارهای گذشته، حال و آینده خود توبه کرد. متن این توبه نامه که اختصاصی «خبرگزاری چیزنا» می باشد، بدین شرح است: 

 

من شیخ بیسوادم. دانا و خوش زبانم. گویم سخن فراوان، با آنکه بی سوادم. یادش به خیر! فتنه 88 چقدر دل ها به هم نزدیک بود!! من بودم و شما بودید و آرای باطله بود و مناظره بود و نامرد، این ممد تمدن، با من قرار می گذاشت، خودش نمی آمد سر قرار! کتکش را من خوردم، شرطش را برای بازگشت خاتمی می گذارد! اینقدر که به خاطر این خاتمی، سال 88 رفتم «سر کار»، هیچ سالی اینقدر کار نکردم! من را هیچ یادتان هست؛ نمایشگاه مطبوعات، قزوین، روز قدس! من که از همان اول با شعار «نه غزه، نه لبنان» مخالف بودم. من برخلاف مهندس، شانس نداشتم و ظاهرا مشکلم این بود که داماد هیچ کجا نبودم! هر کسی حتی آرای باطله، داماد یک جایی بود، الا من! از گوگوش تا سروش، مشکل من این بود که داماد هیچ کجا نبودم. همه داماد بودند، ما نامزد انتخابات! اصلا اشتباه از من بود که اسیر این صحنه آرایی خطرناک شدم. من باید جلوی این نظریه «دامادولوژی» می ایستادم. حالا از دست شما هم ناراحتم ها! شما هم داماد خوبی نبودید. ای بی معرفت های نالوطی! قدیمی ها راست می گفتند که محبت به چشم است. حالا ما را فراموش می کنید دیگر؟ اسی پاتر شد خوب، ما شدیم بد؟! این جریان انحرافی، پاک ما را برده حاشیه. شما هم مرا فروختید به این اسی پاتر. اسی پاتر اصلا کی هست؟ اسی پاتر داماد کجاست؟ من کی ام؟ شما کی هستید؟ اینجا کجاست؟ در انحراف، من قدیمی تر هستم یا اسی پاتر؟ من زودتر از شهرام پول گرفتم یا اسی پاتر زودتر با اجنه مرتبط بود؟! مهم تیغیدن است؛ یکی با سوزن ته گرد، جن تیغ می زند، یکی مثل من در ایام حصر هم به فکر معاملات اقتصادی است!! الان جای شما خالی! هفته ای 3بار می روم استخر. در استخر به جای «ناجا» با «تاجی» سر کار دارم. یواش یواش دارم با فنون شنا، آشنا می شوم. سخت ترین شنا، شنای پروانه است! من مانده ام؛ پروانه که خودش در هوا پرواز می کند، چرا پس اسم این شنا را گذاشته اند پروانه؟! کدام پروانه ای می تواند در آب شنا کند، که من دومی اش باشم؟! باز قورباغه یک توجیهی دارد. این روزها گاهی می خوابم کف استخرو نفسم را حبس می کنم و با نفس خود مبارزه می کنم! عاشق شنا کردن در قسمت عمیق هستم. دوست دارم از بالای دایو، شپلق شیرجه بزنم توی آب و از زندگی در دوران حصر لذت ببرم! ایام فتنه از آب گل آلود ماهی گرفتم، اما آب استخر اینجا خیلی هم خوب است! کولر(!) دارد. ما شنیده بودیم کولر، آب داشته باشد، اما نشینده بودیم آب، کولر داشته باشد!!! من این روزها از بس که عمرم در استخر می گذرد، برای خودم شده ام یک پا آبزی! شش دارم، آبشش دارم و دلی دریایی که در مساحت هیچ استخری نمی گنجد! استخر اینجا سرپوشیده است و خودشان مراقب چیزهای قیمتی آدم هستند. من که می آیم استخر قرق است؛ من هستم و یک استخر و «ناجی» که مراقب است در استخر غرق نشوم! من البته سونا هم می روم و درجکوزی، جک می زنم و خودم را ورز می دهم! القصه آن زمان که من منحرف بودم، می خواهم ببینم این اسی پاتر کجا بود؟ کی بود؟ مثلا ما پیش کسوت جریان انحرافی هستیم ها! چقدر زود فراموش کردید مرا، اما شما من را می شناسید. خودتان را به آن راه نزنید. من همان بودم که از آرای باطله شکست خوردم اما چون شکست، پل پیروزی است، خیال کردم در انتخابات تقلب شده. هنوز هم نفهمیدم چی شد که از 4 نفر، پنجم شدم! این هم خودش جالب است ها! چه کسی تا به حال توانسته بود از 4 نفر، پنجم شود؟! ما داشتیم در تاریخ کسانی را که از آخر، اول بشوند، اما از 4 نفر، پنجم نداشتیم! من از آرای باطله شکست خوردم، و این در حالی بود که شورای نگهبان صلاحیت آرای باطله را تایید نکرده بود!! این بود که من گفتم تقلب شده و الا من کی گفتم تقلب شده؟! همه اش تقصیر این خاتمی بود. من و مهندس را انداخت جلو، تا خودش هزینه ندهد. من کلا به شما که عرض می کنم زیاد خیال می کردم. من خیال می کردم در خط امام هستم. خیال می کردم از گوگوش تا سروش حالا چه خبر است. خیال می کردم در انتخابات تقلب شده. خیال می کردم ادعای تقلب، سند نمی خواهد. من سندم کجا بود؟! من سند نداشتم، تو را سننه؟! من سند یا من سند له! خیال می کردم بعد از ادعای تقلب در ایران قیامت می شود، اما نشد. تقصیر من بود؟! نشد که نشد، آنچه می ماند، همین رفاقت هاست!! مگر ما چقدر در این دنیا زنده هستیم. همه ما از این دیار می رویم آن دیار. الان اگر دیار، دیار باقی باشد، می رویم دیار فانی، اما اگر الساعه دیار فانی باشد، خب ما می رویم دیار باقی. من که آخرش هم نفهمیدم الان دیار باقی است یا دیار فانی؟ یکی این را نفهمیدم، یکی علامت کوچک تر، بزرگ تر را، یکی هم «العربیه» را که به کجا برمی گردد؟ «خلیج» به کجا برمی گردد؟ رود به دریا می ریزد یا دریا به رود؟ درجه آخر دوست آن باشد که در فتنه 88 گیرد دست دشمن، بعد توبه کند! توبه مهم است. گذشته ها گذشته! من توبه کرده ام از خیال کردن. از دشمنی کردن. می خواهم برگردم. شرطی هم ندارم. شما هم توبه کنید. من هم توبه می کنم. همه توبه کنند. همه با هم توبه کنیم. من اگر توبه نکنم، شما اگر توبه نکنید، چه کسی توبه کند؟! من می خواهم برگردم، اما نمی دانم با چه رویی و به کجا برگردم؟! برگردم به همانجایی که «العربیه» برمی گردد، یا به کجا؟! اصلا چرا برگردم؟! برگردم که چی بشود؟! برنگردم، چی کار کنم؟! برگردم یا برنگردم؟! برگردم چی می شود، برنگردم چی می شود؟! من که شرمنده ام از شما. شما هم بیایید از من شرمنده باشید! همین شرمندگی خوب است. همین چیزها از آدم می ماند. براندازی ارزش این حرف ها را ندارد. الان وقت استخرم هست؛ آموزش شنای پروانه! چه شکنجه ای!! چه دردی، چه رنجی، چه کشکی، چه پشمی! ای پروانه! تو داری در هوا پرواز می کنی و ما باید تو را در آب، شنا کنیم!!صد رحمت به ملخ! این هم شد زندگی! 

منبع: کیهان

کدام حجازی، کدام اسطوره ؟!

ناصر خان حجازی، کدام اسطوره؟!

در دنیایی که اسطوره هایش در نهایت گم نامی و بی توجهی دنیاداران، پس از تحمل درد و رنج چندین ساله مظلومانه به شهادت می رسند، ناصر حجازی می شود بزرگ ترین اسطوره ملی.  

  مهم ترین دلیل اسطوره شدن او نیز این بود که اواخر عمرش چند جمله سیاسی گفت که به مذاق دشمنان و منافقین خوش آمد و ناعادل فردوسی پور که یار فتنه گران است، آنتن جام جم را با نام این بازیکن اسبق اشباع کرد! 

  حجازی بازیکن اسبق فوتبال ایران است که ظاهرا دروازه بان خوبی بوده است، اما اینها که تحت تأثیر جو یا به خاطر اغراض و امراض سیاسی سنگش را به سینه می زنند، حتی یک بازی او را ندیده اند. 

  از روزی که ما به یاد می آوریم، مرحوم حجازی با خیلی ها دعوا داشت و از همه طلب کار بود. به خاطر بیماری اش از مسئولین مساعدت دریافت می کرد و مدام در مصاحبه ها می گفت که هیچ کس به من کمک نمی کند. هیچ وقت هم کسی نپرسید چرا همه باید جمع شوند و به شما کمک مالی کنند؟ مگر فرق شما با آن بیماری که در بیمارستان بستری است و به دلیل نداشتن پول حتی پانسمان هایش را عوض نمی کنند چیست؟ این در حالی بود که ناصر خان حجازی وضع مالی خوبی داشت، و حتی در یک سال گذشته فقط به یمن زخم زبان های معروفش، فتح الله زاده به او یک مقام تشریفاتی با حقوقی قابل توجه در باشگاه استقلال تقدیم کرد تا از شر زبان تند و پرخاشگرش در امان باشد! 

  این روزها که باب مرده خوری و مرده پرستی باز شده است، حتی هیچ کس جرئت نمی کند بپرسد کجای حجازی اسطوره بود؟ بازی او در تیم تاج؟ یا بازی او در تیم ملی شاهنشاهی که هیچ کدام از ما نه آن را به یاد می آوریم و نه بنده سربازی در تیم ملی شاهنشاهی را افتخار می دانم. بعضی از شما می دانید که نگارنده دل بسته استقلال است، اما رنگ پیراهن مقدس نیست که آن را بپرستیم و هر که رنگ مورد نظر ما را پوشید قدیس بدانیم. اگر تختی اسطوره شد، به دلیل جوان مردی اش بود نه به دلیل پوشیدن دو بنده تیم ملی شاهنشاهی. اگر نامی از پوریای ولی هست، به خاطر خصلت های پهلوانانه اوست. اما این آدم هایی که در موج مرده پرستی قرار گرفته اند و یقه جر می دهند، نمی توانند یک ویژگی مثبت از حجازی که قابل الگو برداری باشد معرفی کنند. ناعادل فردوسی پور از حجازی دو ویژگی برمی شمرد: یکی خوش تیپی (!) و دیگری صراحت لهجه و شما می دانید که پرخاشگری و دعوای لفظی با مسئولین بر سر پول یا دعوای لفظی با هم قطاران بر سر شهرت و افتخارات را فردوسی پور صراحت لهجه می خواند! 

  حتی همین مسئولینی که با بیمار، مرده، بازماندگان و عزاداران ناصر خان عکس یادگاری گرفتند، به شهادت نزدیکان شان، در دل برای حجازی ارزش فوق العاده ای قائل نیستند و همه این تظاهرها به این دلیل بود که به شهرت شان لطمه نخورد و در برنامه سرگردنه 90 از ایشان باج خواهی نکنند. این مسئولین جرئت نمی کنند از یکی از این به اصطلاح کارشناسان یا طرف داران افراطی بپرسند، حجازی با آن اخلاق تند و با آن لحن طلب کارانه، چه ویژگی مثبت اجتماعی داشت که او را الگو یا اسطوره بدانیم. 

  خلاصه کلام اینکه چه کسی با کدام دلیل عقلی و منطقی ناصر خان را اسطوره می داند؟ اصلاً کدام اسطوره؟! 

  پ.ن: بنده تعریضی به خود مرحوم حجازی ندارم و برای ایشان آرزوی آمرزش دارم. هر چه آمد در مذمت موج مرده پرستی کورکورانه بود. دعا بفرمایید. 

  

یادداشت مرتبط: آنچه در مورد ناصر حجازی به مردم نگفتند [لینک]

به جای توضیح

به نام خداوند جان و خرد 

با سلام و احترام خدمت دوستان ارجمند

بنا بود در اولین فرصت توضیحی در مورد یادداشت­های «حس غریب» و «اعزام به بحرین» بدهم. در مورد بحرین فعلاً صلاح نیست نکته­ای عرض شود، هر چند برخی از عزیزان و بعضی از کسانی که اعلام آمادگی کرده بودند، از شرح ماوقع مطلع هستند. در مورد «حس غریب» هم باید عرض شود که اعتراف می­کنم از ابتدا قرار دادن آن عکس و آن دو بیت در وبلاگ اشتباه بود.

 

تکلیف دشمنان و منافقین که به خوبی معلوم است، اما از دوستان ارجمند تقاضا دارم به بنده اجازه دهند کمی بیشتر سکوت کنم. چنانچه پاسخ کامنت­ها، پیامک­ها یا تماس­هایتان را نگرفتید، پیشاپیش پوزش می­خواهم.

 

دعا بفرمایید.

حس غریب

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

وقتی نامحرمانه سکوت می‌کند

گاهی رازهایی هست که نمی­توان گفت، نمی­توان نوشت. گاهی باید سکوت کرد، گاهی باید بغض را فرو داد. گاهی باید مهمان تاریخ شد آنجا که انسان کاملی راز دل با چاه می­گوید. چه جنگ سختی است این منازعه­ی نرم! کاش چشم­های نامحرم دشمن نبود تا نامحرمانه را با درد دل به روز می­کردم. بلد نیستم با یک یادداشت زرق و برق دار، بی­معرفتی­ها را «فرصت» نشان دهم. یعنی بلدم، ولی این کاره نیستم.

این روزها نمی­توانم آنچه را که در دل دارم جز برای دوستان بازگویم. نمی­توانم با فراغ بال وبلاگ را به روز کنم. این است که از شما اجازه می­خواهم تا اندکی سکوت کنم، گفتم اندکی؛ بله سکوت می­کنم، خیلی کم، به اندازه دوگانه­ای شاید؟! و یا شاید هم به اندازه یک سجده­ی آب دار، اما سکوت می­کنم!

*

صدا در آن سوی قاعده۱ ناشنیدنی است  

 

 

سکوتی که از قاعده گذشته باشد   

 

بلندترین فریاد است! 

 

 

*

دعا بفرمایید.   

 

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ  

۱. گوش انسان فقط امواج صوتی بین ۲۰ هرتز تا ۲۰ کیلو هرتز را می‌شنود. ۲- گرمارودی.

 

 

ویزای بهشت در نمایشگاه بین المللی کتاب

مجموعه داستان ویزای بهشت

 

 

انتشارات صریر گمان می کرد نسخه های مجموعه داستان «ویزای بهشت» به اتمام رسیده و حتی در نمایشگاه کتاب سال گذشته نیز عرضه نشد. اما اخیرا در انبارگردانی نسخه هایی از این کتاب یافت شده و در نمایشگاه بین المللی کتاب امسال (غرفه انتشارات صریر) عرضه می شود.

   

آشنایی با ویزای بهشت [کلیک کنید]

سلاخی سه پاسدار و یک کفاش توسط منافقین خلق

چشمهای کفاش را بسته و به او آمپول سیانور تزریق کردیم که از گلویشان صدای خُرخُر می‌آمد و در حالی که هنوز زنده بود، بدن او و دو پاسدار دیگر را طوری طنابپیچ کردیم تا داخل صندوق عقب ماشین جا شود. 

  

شهید شکنجه به دست منافقین خلق

 

 

نامحرمانه: کارنامه سیاه سازمان منافقین در ایران بر هیچ کس پوشیده نیست، اما این روزها همزمان با هجوم ارتش عراق به پادگان اشرف (محل اصلی استقرار منافقین در عراق)، بوق‌های تبلیغاتی منافقین با مظلوم‌نمایی، طوری وانمود می‌کنند که گویی ارتش عراق عده‌ای از جوانان مظلوم و بی‌گناه را قتلعام کرده است. اکنون گوشه‌ای از سبعیت و وحشی‌گری منافین ضدخلق در مقابل جوانان مظلوم و انقلابی این دیار، پیش روی شماست.

 

 

اوایل دهه 60 و پس از ناکامی‌های متعدد منافقین در کشور، این سازمان اقدام به انجام عملیات‌هایی با نام "عملیات‌های مهندسی " می‌کند که طی آن برخی افراد و جوانان مؤمن و گاهی افراد عادی جامعه، توسط تیم‌های ترور آنها ربوده و پس از شکنجه‌های فراوان به شهادت می‌رسند. عملیات هایی که به گفته خودشان در آن هرکس چه اطلاعات بدهد و چه اطلاعات ندهد، بایستی کشته شود.

 

یکی از اعضای دستگیرشده منافقین در بازجویی خود در مورد این عملیات‌ها می‌گوید:

در پی ضربات شدید در اوایل سال 61 و لو رفتن بسیاری از خانه‌های تیمی، سازمان دستور داد افراد مشکوکی را که در حوالی خانه‌های تیمی مشاهده می‌کردند، ربوده و سپس آنها را برای کسب اطلاعات مورد شکنجه قرار دهند. این عملیات نوظهور توسط سازمان، "عملیات مهندسی " نام گرفت و تحلیل در مورد عملیات مهندسی نیز این بود که: "کار مهندسی خیلی پیچیده‌تر از کار عملیاتی است و احتمال بریدن هست. ما شکنجه می‌کنیم چون مجبوریم ولی وقتی که حاکم شویم، نمی‌کنیم! ".

در این میان قصد داریم به بررسی اجمالی یک از این عملیات‌ها بپردازیم که طی آن سه پاسدار و یک کفاش توسط تیم‌های مزدور منافقین ربوده و به بدترین وجه که حتی در قرون وسطی نیز سابقه نداشت، در خانه‌های تیمی در همین شهر تهران شکنجه و در نهایت مظلومانه به شهادت رسیده و در اطراف شهر دفن می‌شوند. این مطلب کوتاه شاهدی است بر سبوعیت مزدورانی که در برابر ملت خود ایستادند و امروز در ذلت، آخرین نفس‌های خود را می‌کشند.

 

 

* مسئولان و عوامل اصلی عملیات مهندسی

1.       مسعود رجوی: رهبری

2.       علی زرکش یزدی؛ با نام مستعار "فرهاد رضوی ": عضو مرکزیت - معاون رهبری

3.       محمود عطایی؛ با نام های مستعار حسن کریمی و عسکر: عضو مرکزیت - مسئول کل عملیات تروریستی و عملیات مهندسی

4.       مهدی افتخاری؛ با نام‌های مستعار عباس اراکی و فتح الله: عضو شورای مرکزی - طراحی و هدایت کننده عملیات تروریستی و عملیات مهندسی

5.       محمدمهدی کتیرایی؛ با نام‌های مستعار یدالله، رحیم و خلیل: عضو شورای مرکزی - طراح و هدایت کننده عملیات تروریستی و عملیات مهندسی

6.       حسین ابریشمچی؛ با نام های مستعار محمود، شیرزاد و رحمت: عضو مرکزیت نهاد - مسئول اجرایی عملیات تروریستی و عملیات مهندسی

7.       محمد شعبانی؛ با نام های مستعار حمید و نادر: عضو مرکزیت نهاد - مسئول اجرایی عملیات تروریستی و عملیات مهندسی

 

 

* جزئیات ربودن و شکنجه شهیدان محسن میرجلیلی و طالب طاهری

ربوده شدگان: طالب طاهری؛ 16 ساله و محسن میر جلیلی؛ 25 ساله / اتهام: عضویت در کمیته انقلاب اسلامی. (حتما میدانید که کمیته انقلاب بعدها در نیروی انتظامی ادغام شد.)

مهران اصدقی، عضو سازمان منافقین و فرمانده نظامی تهران این سازمان پیرامون چگونگی شکنجه شهدای کمیته انقلاب اسلامی می‌گوید: خانه تیمی مرکزیت بخش ویژه در خیابان کارون بود. مهدی کتیرایی و حسین ابریشمچی در آنجا حضور داشتند و جواد محمدی (طاهر) نیز مسئول حفاظت خانه بود. طاهر حین مراقبت از خانه مشاهده می‌کند که به جوانی مشکوک شده و طبق خط داده شده اقدام به شناسایی وی می‌کند. روز بعد همان فرد را به همراه یک جوان دیگر در آنجا دیده و به افراد بالای بخش ویژه گزارش می‌دهد و آنها دستور ربودن آن دو جوان را صادر می‌کنند. طاهر به همراه رضا هاشملو و محمدجعفر هادیان، اقدام به ربودن این دو جوان می‌کنند. در خیابان با ماشین جلوی آنها پیچیده و به آنها می‌گویند که ما کمیته‌ای هستیم و باید با ما بیایید. آنها به خانه خیابان بهار که از قبل برای شکنجه آماده شده بود، برده می‌شوند. حمام این خانه برای شکنجه، به وسیله نایلون‌های کلفت صداگیری شده بود. ابزار این خانه عبارت بود از طناب و کابل، نقاب، دست‌بند و میله‌های سربی که اگر به پشت گردن هر کس می‌زدی بیهوش می‌شد. زنجیر، قفل و سیانور و ...

 

 

طاهر به همراه مصطفی معدن پیشه و شهرام روشن‌تبار مسئول شکنجه آنها می‌شوند و هدف از این سرعت عمل این بود که ببینند آیا خانه تیمی خیابان کارون لو رفته است یا نه؟ پس از بازجویی از جیب آنها کارتها و مدارکی که نشان می‌داد پاسدار هستند بیرون آورده می‌شود. سپس آنها را روی صندلی با طناب بسته و صندلی را روی زمین می‌خوابانند. با کابل‌های کلفت چند لایه به کف پا و سایر نقاط بدن آنها می‌زنند و برای اینکه صدای آنها بیرون از خانه نرود، دهان آنها را با پارچه می‌بندند. همان روز مسعود قربانی به من ابلاغ کرد که به دستور رحمت (حسین ابریشمچی)، مسئولیت بازجویی آنها با من است و به من گقت که با هم سوال تهیه می‌کنیم که برای ما مشخص شود که خانه‌های تیمی چگونه لو می‌رود. از اینجا بود که من در راس این جریان قرار گرفتم و به عنوان کسی که خطوط مرکزیت را اجرا می‌کرد، عمل نمودم. برای ایجاد هراس نقاب به چهره میزدیم. همین کار را کردم و وارد حمام شدم. دیدم یک پسر 16-17 ساله در گوشه حمام در حالی که دست‌ها و پاهایش با زنجیر بسته شده، افتاده بود. اسمش طالب طاهری بود. دیدم پاهایش کبود شده و باد کرده و بدنش تاول زده بود. به اتاق رفتم تا فرد دیگر را که محسن میرجلیلی نام داشت ببینم. فردی حدود 24-25 ساله در حالیکه دست‌ها و پاهایش با زنجیر بسته شده در گوشه اتاق نشسته بود. بدن او نیز مانند بدن طالب با کابل شکنجه شده بود.

 

 

مصطفی معدن‌پیشه به من گفت که ما دیروز خیلی آنها را شکنجه کردیم تا معلوم شود که آیا خانه را زیر نظر داشتند یا نه، اما آنها انکار کردند و ظاهرا خانه را زیر نظر نداشتند. سوالات را آماده کردم و کار شکنجه شروع شد. آنها را به نوبت داخل حمام می بردیم، در حالی که پاهایشان تاول زده بود و حال نداشتند و فریاد می‌زدند. مصطفی دهان آنها را با پارچه گرفته بود. آن قدر آنها را زدم که تاول‌های پای آنها ترکید و خونریزی کرد. وقتی پاهای آنها خونریزی کرد مصطفی پایشان را باندپیچی کرده و آنها را برای شکنجه مجدد آماده کرد. سوالات من همگی از سوی آنها انکار می‌شد و جوابی نمی دادند اما از بالا گفته بودند که حتما آنها اطلاعاتی دارند.

روز بعد کار را مجددا شروع کردیم. ابتدا جواد محمدی به جان آنها افتاد، سپس آنها را روی همان صندلی‌ها بستیم و روی پاهای متورم و خون آلودشان آب جوش ریختیم، به طوری که پوست بدن آن ترک خورد و تاول‌ها می‌ترکید. این دو نفر بارها بیهوش می‌شدند و باز هم به هوش می‌آمدند. وقتی آب داغ روی سر و صورت آنها می‌ریختیم، سریعا تاول می‌زد. خون زیادی از بدنشان رفته بود. طاهر (جواد محمدی) با نوک چاقو به بدنشان می‌کشید. طوری که عضوی از بدن آنها نبود که خون آلود نباشد. من و مسعود قربانی به داخل حمام و به سراغ محسن میرجلیلی رفتیم. مسعود به او گفت که اگر اطلاعات ندی تو را می‌پزیم. سپس به من گفت که اتو را بیاورم. بعد از آنکه اتو را به برق زد و کاملا گرم شد، ناگهان اتو را به کمر محسن میرجلیلی چسباند. محسن از شدت درد دهانش را به طرز عجیبی باز کرد و از هوش رفت. بوی سوختگی همه جا را گرفته بود، من خیلی ترسیده بودم، مسعود هم ترسیده بود، ولی سعی می‌کرد خودش را مسلط به کاری که می‌کند نشان دهد.

 

 

جواد محمدی و مصطفی معدن‌پیشه مشغول شکنجه طالب طاهری بودند، جواد به مصطفی گفت: برو چاقو بیاور، مصطفی چاقو را که آورد چاقو را چند بار بر روی بازوی طالب کشید که بار سوم خون بیرون زد و بر اثر درد شدید تکان خورد. طالب می‌خواست حرف بزند که جواد با مشت توی دهانش کوبید، طوری که دندانش شکست. جواد گفت حالیت می‌کنم و سپس میله سربی را برداشت و به دهان و فک و چانه او زد که وقتی طالب دهانش را باز کرد، دندان‌های شکسته‌اش به همراه خون و آب دهان بر روی شلوارش ریخت، مصطفی با میله سربی که در دستش بود به جاهای دیگری از بدن او میزد. محسن میرجلیلی به هوش آمده بود که مسعود قربانی به من گفت که برو آب جوش بیاور، من آب داغ آوردم و مسعود گفت که بر روی پاهایش بریز، من می‌خواستم به یکباره خالی کنم که مسعود اشاره کرد که یواش یواش بریز تا بیشتر زجر بکشد، من نیز همین کار را کردم، طوری که تمام تاول‌های پایش ترکید و شکل خیلی وحشتناکی پیدا کرد و پوست پاهایش از بدنش جدا می شد. محسن بیهوش شد و بعد که به هوش آمد به روی شلوارش پنجه می‌کشید. مسعود آب داغ روی دست‌های محسن می‌ریخت که دست‌های محسن پف کرد و چروک شده و حالت پختگی داشت.

 

 

به اتاق که رفتم صحنه دلخراشی دیدم، پوست سمت راست سر طالب به همراه موهایش کنده شده بود و جواد محمدی در حالی که چاقوی خون آلود دستش بود بالای سر طالب که بیهوش شده بود، ایستاده بود، وقتی طالب به هوش می‌آمد حرف نمی‌توانست بزند، فقط در حالی که دهانش را به سختی باز می‌کرد ناله‌هایی از او شنیده می شد و جواد که با حالت عصبانی از او می‌پرسید: چرا حرف نمی زنی؟، صدای ناله خود را شدیدتر می‌کرد و سر خود را به شدت تکان می‌داد. مصطفی سر او را محکم گرفته بود و جواد با عصبانیت چاقو را بالای گوش طالب گذاشت و آن را برید، طوری که خون زیادی از سر و صورت طالب جاری شد و تمام سر و صورتش غرق در خون شد و بیهوش شد.

در همین حین که طالب بیهوش بود، جواد چاقو را کنار چشم طالب گذاشت و فشار داد که خون از چشمش بیرون زد. من با کابل به کف پا و بدن محسن زدم که به هوش آمد. هنگامی که دهانش را باز می‌کرد بوی گندیدگی شدیدی از دهانش می‌آمد و لثه‌هایش حالت پوسیدگی داشت، بدنش سست شده بود، یکبار که مسعود موهایش را می کشید و من با کابل او را میزدم یک دسته از موهایش در دست مسعود ماند. سپس محسن را که دیگر رمقی در بدن نداشت به داخل اتاق دیگر بردیم و با زنجیر به میز بستیم.

 

 

طالب بیهوش، در حالی که خون در جاهای مختلف صورتش خشکیده بود، روی صندلی همچنان در حال شکنجه شدن بود و جواد محمدی با انبر دست مشغول کشیدن دندان‌های طالب بود که از دهان او خون زیادی بیرون می‌ریخت و دهانش بوی بسیار بدی می‌داد.

جواد اطلاعات می‌خواست و طالب جوابی نمی‌داد. جواد گفت این طوری نمی‌شود باید این را کبابش کرد و مصطفی به آشپزخانه رفت و گاز پیک نیکی و سیخ را به همراه خود آورد. جواد سیخ را دو بار سرخ کرد و به ران طالب زد و بار سوم سیخ را سرخ کرد و به دکمه های جلوی شلوار طالب چسباند که شلوار طالب سوخت و سیخ داغ به بدن و آلت مردانگی طالب اصابت کرد که یک دفعه دچار شوک شد. تمام فضای اتاق را بوی سوختگی و پارچه و گوشت پر کرده بود. تا عصر، آنها یکی، دوبار به هوش آمدند. حوالی عصر مصطفی معدن‌پیشه بر اثر دست پاچگی، وقتی محسن میر جلیلی یک تکان خورده بود، تیری شلیک کرد و مجبور به تخلیه خانه شدیم.

با همان میله‌های سربی آنها را بی‌هوش کردیم و سپس به بدن آنها سیانور تزریق کردیم و در حالی که هنوز جان می‌دادند، آنها را پتو پیچ کردیم و داخل صندوق عقب گذاشتیم.

ساعت 9 شب ماشین را در خیابان نظام آباد تحویل خسرو زندی و محمد جعفر هادیان دادیم تا آنها را برای دفن به بیابان های اطراف ببرند.

 

 

سازمان گفت به همه بگویید اینها توسط رژیم (جمهوری اسلامی) شکنجه شدند

وقتی جریان شکنجه لو رفت، سازمان فکر نمی کرد که قضیه این قدر برایش گران تمام شود و وقتی با انبوه شرکت کنندگان در تشییع جنازه اینها و مسئله داری بچه ها در داخل تشکیلات مواجه شد به ما گفتند که هیچ چیز به بچهها نگویید و اگر بچهها سؤال کردند بگویید که کار خود رژیم است.

 

 

* جزئیات ربودن و شکنجه "عفت‌روش "

ربوده شده: عباس عفت‌روش/ متاهل/ شغل: کفاش/ جرم: حزب اللهی بودن همسر وی

خسرو زندی در تشریح عملیات ربودن و شهادت عباس عفت‌روش می‌گوید: از طرف مسئولان سازمان به تیم ما یک شناسایی داده شد که فردی که شغل کفاشی دارد باید ربوده شود، فرمانده واحد، مصطفی معدن‌پیشه (رحمان) بود و من و فرد دیگری با نام جعفر، مسئولیت ربودن وی را داشتیم. ساعت 30:10 شب 17 مرداد 61 به مغازه وی مراجعه کردیم و با این بهانه که ما از طرف کمیته آمده‌ایم و شما باید برای پاسخ دادن به پاره‌ای از سوالات با ما بیایید، کفاش را از مغازه خارج کردیم و پس از انتقال به ماشین و بستن دست‌ها و چشم‌هایش، وی را به خانه امنی که برای شکنجه آماده شده بود، منتقل کردیم.

 

 

ادامه ماجرای از زبان مهران اصدقی: این خانه مربوط به حسین ابریشمچی و در اختیار بخش ویژه بود. محل ساختمان در خیابان بهار و در کوچه‌ای بسیار خلوت قرار داشت. خانه 2 طبقه و جنوبی بود و دارای سه اتاق، هال، آشپزخانه، توالت، حمام، حیاط و زیرزمین بود. قسمت حمام خانه را با پوشاندن نایلون‌های کلفت به در و دیوار طوری درست کرده بودند که صدا بیرون نرود.

این فرد کفاش به این خانه برده می‌شود و جهت گرفتن اطلاعات در مورد فعالیت‌های همسرش تحت شکنجه قرار گرفته و با کابل به پاها و سر و صورت او می‌زنند. اما از آنجا که قضیه اساسا دروغ بود، هیچ‌گونه اطلاعاتی در این رابطه به دست نمی‌آید. پس از این که شکنجه وی بی‌نتیجه می‌ماند، او کشته و در یکی از بیابان‌های اطراف تهران به همراه دو نفر دیگر مدفون می‌گردد.

با شکنجه بسیاری که روی او انجام شد، همان روز اول مشخص شد که از همه چیز بی‌اطلاع است و علیرغم اینکه کفاش التماس می‌کرد که من نمی‌دانم شما چه چیزی از من می‌خواهید، به خاطر اینکه افراد بالا گفته بودند، او اطلاعات دارد، شکنجه ادامه می‌یافت. چند روزی وی تحت شکنجه قرار داشت تا اینکه مسعود گفت: ما اطلاعات که نتوانستیم بگیریم ولی انتقام می‌گیریم.

از آنجا که خط شکنجه نمی‌بایست لو برود و هر کس را که ما می‌ربودیم در نهایت چه اطلاعات بدهد و چه اطلاعات ندهد، بایستی کشته می‌شد و از قبل نیز چاله‌ای برای دفن این افراد کنده شده بود. باید فرد کفاش را می‌کشتیم و همان روز که پاسداران را کشتیم، وی را نیز بعد از شکنجه زیادی که شده بود به همراه پاسداران کشتیم.

کفاش را به همراه دو پاسدار روی صندلی بسته و چشم‌هایش را بستیم و با میله‌های سربی او را بی‌هوش کردیم. سپس به وی آمپول سیانور تزریق کردیم که از گلویشان صدای خُرخُر می‌آمد و در حالی که هنوز زنده و در حال جان دادند بودند، بدن آنها را طوری طناب پیچ کردیم که داخل صندوق عقب ماشین جا شود. بسته‌ها را داخل صندوق عقب ماشین گذاشتیم و ماشین حامل اجساد را تحویل خسرو زندی دادیم و او به همراه محمدجعفرهادیان آنها را برای دفن برد. 

  

 خسرو زندی: پس از اینکه این سه نفر ربوده شدند و توسط تیم‌های عملیاتی سازمان مورد شکنجه قرار گرفته و شهید شدند، مسئله دفن آنها مطرح شد. این‌کار توسط من و یکی دیگر از اعضای تیم با نام مستعار جعفر (که از واحد مسعود حریری بودیم) صورت گرفت. حدوداً ساعت 10:30 شب بود که مسئول ما رحمان به خانه ما مراجعه کرد و گفت الان وقت این حرف‌ها نیست. خانه‌ای که ما بودیم لو رفته و این سه را با گلوله کشتیم اما معلوم شد واقعیت چیز دیگری بود و آنها را زیر وحشیانه‌ترین شکنجه‌ها قرار داده بودند.

در رابطه با مسئله دفن چند روز قبل به اتفاق جعفر به محلی که تشکیلات نشان داده بود رفتیم و گودالی به این منظور کندیم. همان شب به اتفاق جعفر از خانه تیمی که واقع در نظام‌آباد بود با تسلیحات کافی حرکت کردیم و از مسیرهایی ‌که قبلاً تعیین شده بود به محل فوق که واقع در باغ فیض بود رسیدیم و اجساد را به‌داخل گودال انداختیم، از یکی از پتوها صدای نفس می‌آمد و بدن همه گرم بود و تمام شواهد حکایت از زنده بودن این برادران داشت. به‌هر ترتیب با همان وضع آنها را دفن کردیم و از محل دور شدیم

  

* جزئیات ربودن و شکنجه شاهرخ طهماسبی

ربوده شده: شاهرخ طهماسبی/ 28 ساله/ مجرد/ عضو کمیته مرکزی/ جرم: عضویت در کمیته [انقلاب]

مرداد ماه سال 1361 یکی از پاسداران کمیته به نام شاهرخ طهماسبی که وظایف شغلی او با کارهای اطلاعاتی بی ارتباط بود، ربوده شده و طی 10 روز شکنجه، نهایتا به قتل می‌رسد و جنازه او در منطقه عباس‌آباد تهران رها می شود.

محمدجواد بیگی یکی از اعضای منافقین در این باره می‌گوید: بعد از 12 اردیبهشت که در یک روز به حدود بیست خانه حمله شد و از ضربه 19 بهمن بسیار سنگین‌تر بود، تحلیل سازمان این شد که کار بسیار دقیق و حساب شده بوده است. بعد سازمان گفت که باید اطلاعات کسب کنیم. در همین رابطه شناسایی شاهرخ طهماسبی به تیم ما داده شد. اعضای تیم رباینده شاهرخ را رضا میرمحمدی (فرهنگ)، حسین اسلامی (مجتبی)، جمال محمدی پیله‌ور (کمال) و علی عباسی دولت‌آبادی (هادی) تشکیل می‌دادند.

 

 

مرداد ماه 61 پس از ربودن وی، او را به خانه تیمی خیابان سهروردی، کوچه باغ انتقال دادند. از آنجا که دست و پای شاهرخ را بسته و پتویی بر رویش انداخته بودند، صاحبخانه مشکوک و با نیروهای انتظامی تماس می‌گیرد. بلافاصله ما وی را به خانه تیمی خیابان خواجه نظام بردیم. خانه تیمی خیابان خواجه نظام را یک زوج تشکیلاتی به نام فریبا اسلامی (شهلا صالحی پور) و محمد قدیری (منوچهر احمدیان‌فر)، با همین اسامی مستعار اجاره کرده بودند. رابط این خانه با بالا هم جواد محمدی با نام طاهر بود که خود وی در تیم شکنجه مهران اصدقی قرار داشت

  

فریبا اسلامی: در بهمن سال 1360 با محمد قدیری ازدواج کردم و در جریان ربودن و شکنجه شاهرخ طهماسبی به عنوان محمل همان خانه شکنجه بودم. در این خانه حمام را برای شکنجه آماده کرده بودند و فردی به نام اکبر (محمد جوادبیگی) برای بازجویی از وی به این خانه آمد و مرتب او را شکنجه می‌داد. گاهی او را به حمام می‌بردند و گاهی در گنجه‌ای که در هال خانه قرار داشت و یک متر در یک متر بود و کاملا تاریک بود، با دهان بسته قرار می‌دادند.

در تمام این مدت نیز نباید از خانه بیرون می‌رفتیم. من صدای شلاق خوردن و کتک خوردن او را می‌شنیدم ولی چون دهانش بسته بود، فقط ناله ضعیفی داشت. علی عباسی (هادی) او را بسیار شکنجه می‌کرد و با کابل‌های به هم بافته او را می‌زد. یک شب ساعت 2 از خواب بیدار شده بودم، شنیدم که او آب می‌خواهد و صدایش خیلی ضعیف به گوش می‌رسید، ولی من به او آب ندادم و رفتم خوابیدم

  

شاهرخ طهماسبی را در همین خانه به قتل می‌رسانند و برای این که کسی او را نبیند جسد وی را در یک کارتن بزرگ می‌پیچند و با طناب بسته‌بندی می‌کنند و با یک اتومبیل سوبارو، وی را به محله‌ای در اطراف عباس‌آباد برده و دفن می‌کنند.

 

 

* مقدمه کیفر خواست مهران اصدقی (عین متن آورده شده است):

1.       پس از مفقود شدن برادر پاسدار کمیته مرکزی انقلاب اسلامی و برادر کفاش، ابتدا خسرو زندی یکی از عوامل شکنجه در تاریخ 22/05/1361 توسط مردم حزب اللهی، هنگام سرقت جهت انجام ترور، دستگیر میشود و با توجه به شواهد و مدارک به دست آمده از لانه تیمی وی، محل دفن و اختفای اجساد شکنجه شده 3 تن از برادران کشف میگردد.

2.       بعد از یک سلسله پیگیری و با استفاده از اطلاعات قبلی، کلیه عوامل شکنجهگر مورد شناسایی واقع و تحت تعقیب قرار میگیرند و طی چند رشته عملیات، عدهای از آنان معدوم و برخی دیگر دستگیر میشوند.

3.       از جمله افراد دستگیر شده در این رابطه، مهران اصدقی فرمانده اول نظامی گروهک تروریستی مجاهدین در تهران و یکی از عوامل اصلی شکنجه می‌باشد، که پس از دستگیری تا مدتها سعی در کتمان جزئیات و حقایق مربوط به این جنایت سهمگین می‌نماید. وی پس از بازداشت، با تنی چند از تروریست های تحت مسئولیتش- از جمله محمدرضا نادری و خسرو زندی مواجه داده می شود و جرایم و اتهاماتش به وی تفهیم میگردد؛ ولی در جلسات اولیه بازجویی، صرفا به گوشهای از جنایات بی شمار خود اعتراف مینماید و موذیانه از بیان جزییات شکنجه برادران پاسدار طفره میرود و به بیان اکاذیب و مطالب ساختگی در رابطه با نحوه شکنجه این برادران میپردازد و اطلاعات خود را خصوصا در رابطه با جریان شکنجه اظهار نمیدارد.

4.       ابتدا اصدقی اظهار می دارد که سه جسد کشف شده در بیابانهای باغ فیض متعلق به سه برادر پاسدار میباشد؛ ولی در تحقیقات بعدی، پس از گذشت یک سال و نیم، مشخص میشود که این سه جسد شکنجه و مُثله شده متعلق به دو برادر پاسدار شهید طالب طاهری و شهید محسن میر جلیلی و برادر کفاشی به نام شهید عباس عفت روش بوده و پاسدار شهید شاهرخ طهماسبی در لانه تیمی دیگر، توسط افراد همین شاخه از گروهک مجاهدین مورد شکنجه واقع شده و جسدش در محل دیگری در اطراف شهر تهران انداخته شده است. البته جسد مذکور ، که به وسیله افراد این گروهک شکنجه و مورد ضرب و جرح شدید قرار گرفته بود، در آن ایام توسط مامورین انتظامی کشف، و به عنوان مجهول الهویه به پزشک قانونی منتقل و در یکی از قطعات بهشت زهرا دفن شده بود.

5.       در سال 1363، در مراحل بعدی بازجویی، مهران اصدقی پس از گذشت یک سال و نیم از بازداشت خود، با مشاهده تمام و کمال مدارک و شواهد مستدل جنایات خود و پس از تفهیم کلیه جرایمی که مستقیما در آن دست داشته؛ به ناچار به جزئیات کاملا جدیدی از اعمال بسیار فجیع و ددمنشانه خود و سایر عوامل شکنجه اعتراف مینماید. برگههای بازجویی ارائه شده، سیر تدریجی اقاریر و همچنین جدیدترین اعترافات وی را نشان میدهد.

دادستانی انقلاب اسلامی تهران- مرداد ماه 1363

شعر خاطره انگیز «باران» - سروده «گلچین گیلانی»

جنگل های گیلان

  

 

باز باران،

با ترانه،

با گهرهای فراوان

مىخورد بر بام خانه.

 

من به پشت شیشه تنها

ایستاده

در گذرها،

رودها را اوفتاده.

 

شاد و خرم

یک دو سه گنجشک پر گو،

باز هر دم

میپرند این سو و آن سو.

 

می‏خورد بر شیشه و در

مشت و سیلی

آسمان امروز دیگر،

نیست نیلی.

 

یادم آرد روز باران:

گردش یک روز دیرین

خوب و شیرین

توی جنگل‏ها‏ی گیلان:

 

کودکی ده ساله بودم

شاد و خرم

نرم و نازک

چُست و چابک.

 

از پرنده،

از چرنده،

از خزنده،

بود جنگل: گرم و زنده.

 

آسمان آبی، چو دریا

یک دو ابر، این جا و آن جا

چون دل من،

روز روشن.

 

بوی جنگل تازه و تر،

همچو می مستی دهنده.

بر درختان میزدی پر،

هر کجا زیبا پرنده.

 

برکه‏ها‏، آرام و آبی

برگ و گل هر جا نمایان،

چتر نیلوفر درخشان،

آفتابی.

 

سنگ‏ها‏ از آب جسته،

از خزه پوشیده تن را،

بس وزغ آن جا نشسته،

دم به دم در شور و غوغا.

 

رودخانه،

با دو صد زیبا ترانه،

زیر پاهای درختان

چرخ میزد همچو مستان.

 

چشمه‏ها‏ چون شیشه‏ها‏ی آفتابی،

نرم و خوش در جوش و لرزه،

توی آن ها سنگریزه،

سرخ و سبز و زرد و آبی.

 

با دو پای کودکانه،

می‏دویدم همچو آهو،

می‏پریدم از سر جو،

دور می‏گشتم ز خانه.

 

می‏پراندم سنگریزه

تا دهد بر آب لرزه،

بهر چاه و بهر چاله،

می‏شکستم « کرده خاله » *

 

می‏کشانیدم به پایین،

شاخه‏ها‏ی بید مشکی

دست من می‏گشت رنگین،

از تمشک سرخ و مشکی.

 

می‏شنیدم از پرنده

داستانهای نهانی،

از لب باد وزنده،

رازهای زندگانی.

 

هر چه می‏دیدم در آن جا

بود دلکش، بود زیبا،

شاد بودم.

می‏سرودم:

« - روز ! ای روز دل آرا !

داده ات خورشید رخشان

این چنین رخسار زیبا

ور نه بودی زشت و بی جان.

 

ای درختان!

با همه سبزی و خوبی

گو چه می‏بودند جز پاهای چوبی!

گر نبودی مهر رخشان؟

 

روز ای روز دل آرا !

گر دل آرایی ست، از خورشید باشد

ای درخت سبز و زیبا !

هرچه زیبایی ست از خورشید باشد.

 

اندک اندک، رفته رفته، ابرها گشتند چیره

آسمان گردید تیره.

بسته شد رخسارهی خورشید رخشان

ریخت باران، ریخت باران.

 

جنگل از باد گریزان

چرخها می‏زد چو دریا

دانه‏ها‏ی گرد باران

پهن میگشتند هر جا.

 

برق چون شمشیر بران

پاره می‏کرد ابرها را

تندر دیوانه غران

مشت میزد ابرها را.

 

روی برکه مرغ آبی

از میانه، از کناره،

با شتابی

چرخ می‏زد بی شماره.

 

گیسوی سیمین مه را

شانه میزد دست باران

بادها، با فوت، خوانا

می‏نمودندش پریشان

 

سبزه در زیر درختان

رفته رفته گشت دریا

توی این دریای جوشان

جنگلِ وارونه پیدا.

 

بس دل آرا بود جنگل.

به! چه زیبا بود جنگل !

بس ترانه، بس فسانه

بس فسانه، بس ترانه

 

بس گوارا بود باران.

به ! چه زیبا بود باران!

می‏شنیدم اندر این گوهر فشانی

رازهای جاودانی، پندهای آسمانی:

 

« - بشنو از من. کودک من!

پیش چشم مرد فردا،

زندگانی - خواه تیره، خواه روشن -

هست زیبا، هست زیبا، هست زیبا. »

فوری: اعزام قطعی به بحرین

به نام خدا

با سلام و تحیت.

به دنبال جنایات وحشیانه دولت های بحرین، عربستان و امارات و به خاک و خون کشیده شدن مسلمانان بحرین، و استمداد شیعیان بحرین از مقام معظم رهبری، تمهیداتی اندیشیده شده است که نیروهای داوطلب در اولین فرصت در سال 1390 به بحرین اعزام شوند. اگر چه این اعزام با دعوت از بسیجیان و نیروهای حزب الله شناخته شده صورت می پذیرد و فراخوان عمومی ندارد، اما مخاطبان این وبلاگ می توانند درخواست خود را ارائه دهند.

نکته مهم این که فرصت برای هماهنگی و سازمان دهی بسیار کم است و فقط کسانی درخواست بدهند که واجد شرایط باشند و واقعا آماده حرکت باشند، چون انصراف شما موجب برهم ریختن سازمان دهی خواهد بود.

شرایط داوطلبین و مدارک مورد نیاز:

1-      اعزام مختص آقایان است.

2-      سلامت کامل جسمانی.

3-      حداقل سن 17 سال.

4-      داشتن گذرنامه الزامی نیست.

5-      داوطلبان نباید مشمول باشند.

6-      ارائه معافیت دائمی یا موقت مثل دانش آموزان و دانشجویان قابل قبول است.

7-      داوطلبان مجرد زیر 18 سال، باید رضایت نامه محضری از ولی داشته باشند. (رضایت کتبی غیر محضری، به شرط حضور ولی به هنگام اعزام قابل قبول است).

8-      3 عدد عکس پرسنلی.

9-      دو برگ کپی شناسنامه (ارائه اصل شناسنامه به هنگام ثبت نام الزامی است.)

10-   ارائه درخواست کتبی برای اعزام به بحرین و کمک به انقلابیون مسلمان مردم بحرین.

11-   افراد آموزش دیده در اولویت هستند. (داشتن مدرک پایان دوره: آموزش امداد و درمان، آموزش امداد و نجات، آموزش نظامی، آموزش قایق رانی و همچنین گواهی نامه رانندگی)

12-   ارائه وصیت نامه کتبی.

داوطلبین می توانند در بخش نظرات همین خبر درخواست اولیه خود را ارائه کنند تا با ایشان تماس گرفته شود. (نظرات شما برای دیگران نمایش داده نخواهد شد.)

داوطلبان لازم است در بخش نظرات اطلاعات زیر را ارائه کنند: 1-      نام و خانوادگی 2- تاریخ تولد ۳- شماره تلفن تماس.

چنانچه موارد دیگری را برای اطلاع مسئولین ثبت نام ضروری می دانید، قید بفرمایید.

پ.ن:
1- دوستان می توانند به ایمیل این وبلاگ نیز درخواست ارسال نمایند.
2- در مورد اعزام پزشکان سوال شده است. تخصص های بیان شده در این یادداشت حداقلی است و دارندگان تخصص های بالاتر می توانند درخواست بدهند. پزشکان شاغل در بیمارستان ها و نهادهای دولتی، و دیگر کارمندان دولت که متقاضی اعزام هستند، خودشان باید مشکل ترخیص خود را حل نمایند و دولت محترم در این زمینه فعالیتی ندارد.

می‌توانست سلام آخر باشد

اشاره: تیتر این یادداشت ابتدا این بود: «سلام آخر / پایان کار نامحرمانه». اما یکی از عزیزان در تماسی خواست که پایان کار وبلاگ را اعلام نکنم. استدلال ایشان بنده را مجاب کرد. ایشان گفتند:«وقتی تو چندین وبلاگ داری، نامحرمانه هم یکی از آنها. اگر هم بناست در وبلاگ دیگری وقت بیشتری بگذاری، اشکالی ندارد، اما اینجا را هم تعطیل نکن و هر از چند گاهی بنویس»، امیر عباس هم که نوکر دلیل! اگر بخواهم خود سانسوری را کنار بگذارم، باید عرض کنم نظرات منافقین (که تایید نشده است) نیز در عزم بقای نامحرمانه بی‌تاثیر نبود. تا کور شود هر آنکه نتواند دید! اما یادداشت را نمی‌شود کاری کرد. مطالعه بفرمایید.

  

بسم الله الرحمن الرحیم

با سلام و ارادت؛

لوگوی وبلاگ نامحرمانه

از سال­ها پیش که نوشتن در قالب وبلاگ را آغاز کردم، همیشه سعی داشته­ام دو اصل را رعایت کنم. یکی اینکه به صورت ناشناس بنویسم و دیگر اینکه وبلاگم تبدیل به دکان و زمینه­ای برای حظّ نفس نشود و این یعنی اینکه امیر عباس ضغف­هایی دارد که باید نسبت به آنها حساس باشد.

باری زیاد نتوانستم خود را مخفی کنم، اما هیچ گاه در قید و بند یک وبلاگ نماندم. تا یکی دو سال پیش وقتی وبلاگ عوض می­کردم، نشانی از قبل رو نمی­کردم، اما چند سالی است که تعدادی از وبلاگ­های امیر عباس معرفی شده است [لینک].

مدتی است که تصمیم به تعطیلی نامحرمانه گرفته­ام. اکنون بنا به مسدود شدن 58 وبلاگم در بلاگ اسکای، بر آن عزم مصمم شده­ام، اما ذکر چند نکته خالی از فایده نیست:

1-      یاران دور و دیر امیر عباس می­دانند که هر از چندی وبلاگ اصلی­اش را تغییر می­دهد و این اتفاق در نوع خودش تازگی ندارد، اما با توجه به مسدود شدن 58 وبلاگ از طرف بلاگ اسکای، این عزیمت سرعت گرفت.

2-      دوستان و دشمنان خیال نکنند که امیر عباس از وبلاگ نویسی خسته شده است، به یاری خدا در وبلاگی دیگر و به صورت ناشناس فعالیت خواهم کرد.

3-      شاید تعجب کنید، ولی امیر عباس اکنون حدود هزار وبلاگ دارد و البته این تعداد به جز وبلاگ­های ذخیره شده برای فعال شدن در آینده است. اگر چه تعدادی از این هزار وبلاگ فقط یک پست ارزشی دارند و مثلا در آن به معرفی یک شهید پرداخته شده است، اما هر کدام از این وبلاگ­ها به عنوان پرچمی است که در دفاع از اسلام و نظام مقدس جمهوری اسلامی ایران در محیط مجازی برافراشته شده است. یکی از ۵۸ وبلاگ فیلتر شده، فقط یک پست از سخنان حضرت امام خامنه‌ای داشت [لینک](۲). این وبلاگ و بقیه وبلاگ‌ها بدون هیچ دلیلی از طرف بلاگ اسکای مسدود شده‌اند. 

۴-   برای اینکه بدانید وبلاگ‌های یک یادداشتی امیر عباس، که به صورت ناشناس فعال شده‌اند چه حال و هوایی دارند، یکی از آنها برای نمونه اکنون معرفی می­شود: کنکاش [لینک]

نمایی از وبلاگ کنکاش با یک یادداشت

وبلاگ کنکاش با یک یادداشت

۵-      ممکن است با توجه به برخی رویه­ها یا سبک نگارش و ... به صورت اتفاقی در آینده به وبلاگی بربخورید که حدس بزنید متعلق به بنده است. لطفا به روی خودتان و نویسنده وبلاگ نیاورید چون دردی از کسی دوا نمی­کند!

۶-      این مورد هم به عنوان وصیت عرض می­شود، هر چند خود عامل خوبی نبوده­ام و فقط در حد نظر به آن توجه داشته­ام: دوستان و عزیزان ارزشی و ولایت­مدار مراقبت کنند که وبلاگ­هایشان به محلی برای ارضای هوای نفس تبدیل نشود. ما مأمور به ادای تکلیف هستیم و توفیقاتمان هدیه­ی الهی است. مبادا فکر کنیم خبری هست و با نگاهی به کلیک­ها و کامنت­های وبلاگمان، خدا را فراموش کنیم و خود را صاحب فضایل بدانیم.

دعا بفرمایید. والسلام علیکم و رحمة الله و برکاته.

جمعه 10 دی 1389 - امیرعباس جعفری  

 

 

پ.ن

۱- در ادامه مطلب شما می­توانید نشانی 49 وبلاگ از 58 وبلاگ مسدود شده را مشاهده نمایید. 

 

۲- معلوم نیست بلاگ اسکای از چه چیزی ترسیده است که پس از انتشار این یادداشت، فقط وبلاگ رهبر را رفع مسدودیت کرده است! این در حالی است که وبلاگ‌های دیگری که مثل وبلاگ رهبر کمترین تخلفی نداشته اند، همچنان مسدود هستند!

ادامه مطلب ...

برده داری در بلاگ اسکای

اشاره: در این مجال سعی شده است وبلاگ نویسان به مفاد قوانین بلاگ اسکای توجه داده شوند تا اگر به صورت ناگهانی با حذف یا مسدودیت وبلاگشان مواجه شدند تعجب نکنند و بدانند که خودکرده را تدبیر نیست. اگر این وبلاگ مسدود نشود، بعد از نگاشتن این یادداشت، در مطلب دیگری توضیح خواهم داد که چگونه به یکباره و بدون دادن تذکر یا اخطاری، حدود شصت وبلاگ امیر عباس توسط مدیران بلاگ اسکای مسدود شد. در آن یادداشت، نشانی وبلاگ‌های مسدود شده را نیر اعلام خواهم کرد.

 

مسلّم است که موجودیت و ادامه‌ی حیات ارائه دهندگان سرویس رایگان وبلاگ، بستگی بی چون و چرا به حضور وبلاگ نویسان دارد. تصور کنید ارائه دهنده‌ی سرویس وبلاگی را که حتی یک کاربر نداشته باشد! با این حساب مدیران چنین سایت‌های سرویس رایگان وبلاگ، نمی‌توانند منتی بر کاربران داشته باشند. البته طبیعی است که چون این سایت‌ها اغلب خصوصی هستند (و اگر هم وابستگی‌های جزئی یا کلی به نهادی اعم از داخلی یا بیگانه دارند، بنا نیست آن را فاش سازند)، برای عضویت کاربران قوانینی را در نظر می‌گیرند. هر کاربر در بدو عضویت با مطالعه‌ی قوانین سایت و قبول آن، موافقت خود را با آن قوانین اعلام می‌کند.

  

چون معمولا تصور می‌شود که این قوانین منطقی هستند و از روح عدالت برخوردار اند، کاربران اغلب قوانین را نمی‌خوانند ولی موافقت خود را با آن اعلام می‌کنند. به همین دلیل در این یادداشت سعی بر این است که کاربران بلاگ اسکای را به توافق‌نامه‌‌ای که امضا کرده‌اند توجه داده شود، تا بدانند پای چه سندی را امضا کرده‌اند و بدانند که بنا به موافقت خودشان، ممکن است هر آن بدون هیچ دلیلی وبلاگ یا وبلاگ‌هایشان مسدود شود.

  

نخستین مورد که بدیهی‌ترین اصول حقوقی را نقض می‌کند این است: « BlogSkyاین حق را دارد که به صلاحدید خود توافقنامه میان سایت و کاربران را تغییر دهد، این تغییر ممکن است بدون اطلاع قبلی به کاربران صورت پذیرد و تغییرات می تواند در کل توافقنامه و یا حذف و اضافه کردن مفادهایی به متن آن باشد. هر تغییری در مقررات و قوانین این توافقنامه بلافاصله از نظر مسئولان سایت لازم الاجرا ست و عذر کاربران در صورت عدم آگاهی آنها از این تغییرات، به هیچ وجه پذیرفته نیست. شما بعنوان کاربران این سایت ملزم به رعایت مفاد مذکور در این توافقنامه هستید و می بایست هر چند وقت یکبار مروری بر شرایط و قوانین ما در این توافقنامه داشته باشید تا از تغیرات احتمالی آن آگاه شوید. در غیر این صورت، همانطور که گفته شد، هیچ عذری پذیرفته نمی شود.» وقتی شما به هنگام ثبت نام پای قوانینی را که سایت رأساً وضع کرده است، امضا می‌کنید، به این معنی است که طرفین بر روی قوانین مذکور توافق کرده‌اند. مشخص است که هیچ عقل سلیمی نمی‌پذیرد و هیچ اصل حقوقی‌ای اجازه نمی‌دهد که این توافق نامه به صورت یک طرفه تغییر کند (بخوانید نقض شود) و حتی به طرف مقابل اطلاع رسانی هم نشود!

 

حتی اگر اطلاع رسانی هم انجام شود و یا خود کاربر با مراجعه مکرر متوجه تغییرات در توافق نامه(؟) شود، باز هم اشکال وجود دارد. یک کاربر با قوانین زمان ثبت نام وبلاگی تأسیس می‌کند، مدت مدیدی زحمت می‌کشد و وبلاگ را به جای مطلوبی می‌رساند، اما ناگهان توافق نامه به صورت یک جانبه تغییر می‌کند (نقض می‌شود)، اکنون کاربر باید وبلاگی که برایش زحمت کشیده و به معروفیت رسیده را رها کند و به سرویسی دیگر نقل مکان نماید.

 

مورد بعدی که این توافق نامه را ننگین می‌سازد و می‌توان مطمئن بود که هیچ کاربری با مطالعه‌ی این بند کوتاه، هرگز در بلاگ اسکای عضو نمی‌شود این است:« BlogSky این حق را دارد که به صلاحدید خودش تغییراتی در سایت بدهد و یا مانع دسترسی به بعضی از قسمتهای سایت و یا همه سایت بطور موقت یا دائمی شود، بدون اینکه در این مورد به شما اطلاعی داده شود. » فکر نکنید این بند شوخی است، که اگر شوخی بود، هم اکنون حدود شصت وبلاگ امیر عباس به صورت فلّه‌ای سانسور نشده بود!

 

بلاگ اسکای در بخش دیگری از توافق(؟)نامه آورده است: «به هر حال استفاده از این سایت، ریسک خودتان است ! شما این ریسک را که ممکن است در طی استفاده از این سایت، به سیستم کامپیوتری شما آسیب وارد شود را پذیرفته اید. BlogSky هیچ مسئولیتی در قبال مشکلات سخت افزاری و نرم افزاری و هر زیان دیگری که در نتیجه استفاده از سایت ما متوجه کامپیوتر خودتان یا کامپیوتر دیگری شود، ندارد. شما توافق می کنید که اعتماد شما برای استفاده از اطلاعات و خدمات موجود در این سایت با مسئولیت و پذیرش ریسک از جانب خودتان است. BlogSky مسئول هیچ زیانی که به خاطر استفاده از سایت به کامپیوتر شما برسد، نیست. چه این زیانها مستقیم یا غیر مستقیم و مهم یا غیر مهم باشد. حتی اگر قبلا در مورد امکان بروز چنین مشکلاتی توصیه هایی شده باشد.» بنده وقتی دیدم مورد قبلی به راحتی در حق وبلاگ‌های ارزشی اعمال می‌شود، تا حدود زیادی مطمئن شدم که این ریسک نیز جدی است. یعنی تقریباً دیگر مطمئن هستم که استفاده از این سایت برای وبلاگ‌های ارزشی آسیب زا می‌باشد.

 

اگر عمری باقی بود و اگر این وبلاگ بر اساس توافق(؟)نامه (اختیار تام بلاگ اسکای در مسدود کردن و حتی بدون نیاز به اطلاع رسانی) مسدود نشد، در همین وبلاگ ماجرای مسدود شدن 58 وبلاگ خود را شرح خواهم داد. جالب است بدانید یک از وبلاگ‌های مسدود شده [لینک]  که هم نشانی‌اش Rahbar است و هم تیترش «از تو به یک اشاره از ما به سر دویدن» بوده است، فقط یک یادداشت داشته و آن یادداشت نیز بخشی از یکی از سخن‌رانی‌های رهبر معظم انقلاب را در خود داشته است. شاید اگر از بلاگ اسکای هم بپرسید، بگوید: ما که نگفتیم ایجاد وبلاگ برای رهبری اشکالی دارد، اما بر اساس توافق(؟)نامه ما می‌توانیم بدون هیچ دلیلی، یک وبلاگ را به صورت موقت یا دائم مسدود کنیم و به کسی نیز پاسخ‌گو نباشیم.

 

سخن پایانی اینکه به تمام وبلاگ نویسان ارزشی بلاگ اسکای توصیه می‌کنم که اولاً آماده‌ی کوچ اجباری از بلاگ اسکای باشید، چرا که هر لحظه ممکن است مسدود شوید و ثانیاً دوستان خود را که قصد ایجاد وبلاگ در بلاگ اسکای دارند، از کمّ و کیف توافق(؟)نامه‌ی من در آوردی بلاگ اسکای آگاه سازید.

دعا بفرمایید.

           

لینک مرتبط: قوانین بلاگ اسکای [لینک]