حاشا که من به موسم گل ترک می کنم
من لاف عقل میزنم این کار کی کنم
مطرب کجاست تا همه محصول زهد و علم
در کار چنگ و بربط و آواز نی کنم
از قیل و قال مدرسه حالی دلم گرفت
یک چند نیز خدمت معشوق و می کنم
کی بود در زمانه وفا جام می بیار
تا من حکایت جم و کاووس کی کنم
از نامه سیاه نترسم که روز حشر
با فیض لطف او صد از این نامه طی کنم
کو پیک صبح تا گلههای شب فراق
با آن خجسته طالع فرخندهپی کنم
این جان عاریت که به حافظ سپرد دوست
روزی رخش ببینم و تسلیم وی کنم
مردی کنار رود زانو زد، چه مردی
مردی شبیه دست خالی برنگردی
خورشید، در راز نگاهش خواب می رفت
در چشم هایش آبروی آب می رفت
مردی که یک دریا تنفر دارد از آب
انگار چشمانش دلی پر دارد از آب
هی آب می دید و به دریا اخم می کرد
تصویر دریا را نگاهش زخم می کرد
هی آب می دید ، از نگاهش اشک می ریخت
آرام دریـا را درون مشک می ریخت
در خاطرش تا کودکان را فرض می کرد
دست تمام موج ها را قرض می کرد
چشم تمام آسمان ها میخ آب است
این لحظه ای حساس در تاریخ آب است
حالا جهان برگشته و دیدش به مشک است
حتی خدا هم چشم امیدش به مشک است
سوغاتی یک ایل را بر دوش می برد
این بار موسی نیل را بر دوش می برد
اما چه سود این دشت اسیر بوف کور است
انگار چشم ساکنان کوفه کور است
آدم نماهایی که ذاتاً خوک بودند
از اول تاریخ هم مشکوک بودند
از نحسی تصویرشان فریاد و دادا
یک گوشه کز کردند تا روز مبادا
اصلاً نمی فهمند او ناموس دریاست
افتادن دستان او کابوس دریاست
بی دست شد خود را به هر راه و دری زد
با التماس از مشک می خواهد نریزد
با تیر بعدی آبروی مشک می ریخت
آوارهای مرد روی مشک می ریخت
مردی کنار رود، جاری شد، چه مردی
مردی شبیه دست خالی بر نگردی
عظیم زارع
باز باران،
با ترانه،
با گهرهای فراوان
مىخورد بر بام خانه.
من به پشت شیشه تنها
ایستاده
در گذرها،
رودها را اوفتاده.
شاد و خرم
یک دو سه گنجشک پر گو،
باز هر دم
میپرند این سو و آن سو.
میخورد بر شیشه و در
مشت و سیلی
آسمان امروز دیگر،
نیست نیلی.
یادم آرد روز باران:
گردش یک روز دیرین
خوب و شیرین
توی جنگلهای گیلان:
کودکی ده ساله بودم
شاد و خرم
نرم و نازک
چُست و چابک.
از پرنده،
از چرنده،
از خزنده،
بود جنگل: گرم و زنده.
آسمان آبی، چو دریا
یک دو ابر، این جا و آن جا
چون دل من،
روز روشن.
بوی جنگل تازه و تر،
همچو می مستی دهنده.
بر درختان میزدی پر،
هر کجا زیبا پرنده.
برکهها، آرام و آبی
برگ و گل هر جا نمایان،
چتر نیلوفر درخشان،
آفتابی.
سنگها از آب جسته،
از خزه پوشیده تن را،
بس وزغ آن جا نشسته،
دم به دم در شور و غوغا.
رودخانه،
با دو صد زیبا ترانه،
زیر پاهای درختان
چرخ میزد همچو مستان.
چشمهها چون شیشههای آفتابی،
نرم و خوش در جوش و لرزه،
توی آن ها سنگریزه،
سرخ و سبز و زرد و آبی.
با دو پای کودکانه،
میدویدم همچو آهو،
میپریدم از سر جو،
دور میگشتم ز خانه.
میپراندم سنگریزه
تا دهد بر آب لرزه،
بهر چاه و بهر چاله،
میشکستم « کرده خاله » *
میکشانیدم به پایین،
شاخههای بید مشکی
دست من میگشت رنگین،
از تمشک سرخ و مشکی.
میشنیدم از پرنده
داستانهای نهانی،
از لب باد وزنده،
رازهای زندگانی.
هر چه میدیدم در آن جا
بود دلکش، بود زیبا،
شاد بودم.
میسرودم:
« - روز ! ای روز دل آرا !
داده ات خورشید رخشان
این چنین رخسار زیبا
ور نه بودی زشت و بی جان.
ای درختان!
با همه سبزی و خوبی
گو چه میبودند جز پاهای چوبی!
گر نبودی مهر رخشان؟
روز ای روز دل آرا !
گر دل آرایی ست، از خورشید باشد
ای درخت سبز و زیبا !
هرچه زیبایی ست از خورشید باشد.
اندک اندک، رفته رفته، ابرها گشتند چیره
آسمان گردید تیره.
بسته شد رخسارهی خورشید رخشان
ریخت باران، ریخت باران.
جنگل از باد گریزان
چرخها میزد چو دریا
دانههای گرد باران
پهن میگشتند هر جا.
برق چون شمشیر بران
پاره میکرد ابرها را
تندر دیوانه غران
مشت میزد ابرها را.
روی برکه مرغ آبی
از میانه، از کناره،
با شتابی
چرخ میزد بی شماره.
گیسوی سیمین مه را
شانه میزد دست باران
بادها، با فوت، خوانا
مینمودندش پریشان
سبزه در زیر درختان
رفته رفته گشت دریا
توی این دریای جوشان
جنگلِ وارونه پیدا.
بس دل آرا بود جنگل.
به! چه زیبا بود جنگل !
بس ترانه، بس فسانه
بس فسانه، بس ترانه
بس گوارا بود باران.
به ! چه زیبا بود باران!
میشنیدم اندر این گوهر فشانی
رازهای جاودانی، پندهای آسمانی:
« - بشنو از من. کودک من!
پیش چشم مرد فردا،
زندگانی - خواه تیره، خواه روشن -
هست زیبا، هست زیبا، هست زیبا. »
حاشا که من به موسم گل ترک می کنم
من لاف عقل میزنم این کار کی کنم
مطرب کجاست تا همه محصول زهد و علم
در کار چنگ و بربط و آواز نی کنم
از قیل و قال مدرسه حالی دلم گرفت
یک چند نیز خدمت معشوق و می کنم
کی بود در زمانه وفا جام می بیار
تا من حکایت جم و کاووس کی کنم
از نامه سیاه نترسم که روز حشر
با فیض لطف او صد از این نامه طی کنم
کو پیک صبح تا گلههای شب فراق
با آن خجسته طالع فرخندهپی کنم
این جان عاریت که به حافظ سپرد دوست
روزی رخش ببینم و تسلیم وی کنم
خط با خون تو آغاز میشود
از آن زمان که تو ایستادی
دین راه افتاد
و چون فرو افتادی
حق برخاست
تو شکستی
و «راستی» درست شد
و از روانهِ خون تو
بنیان ستم سست شد.
در پاییز مرگ تو
بهاری جاودانه زایید
گیاه رویید
درخت بالید
و هیچ شاخه نیست
که شکوفهای سرخ ندارد
و اگر ندارد
شاخه نیست
هیزمیست ناروا بر درخت مانده
سراپا اگر زرد و پژمردهایم ولى دل به پائیز نسپردهایم
چو گلدان خالى لب پنجره پر از خاطرات ترک خوردهایم
اگر داغ دل بود، ما دیدهایم اگر خون دل بود، ما خوردهایم
اگر دل دلیل است، آوردهایم اگر داغ شرط است، ما بردهایم
اگر دشنهی دشمنان، گردنیم اگر خنجر دوستان، گردهایم
گواهى بخواهید، اینک گواه همین زخمهایى که نشمردهایم!
دلى سر بلند و سرى سر به زیر از این دست عمرى به سر بردهایم
زنده یاد مرحوم قیصر امین پور
چگونه شمشیری زهرآگین
پیشانی بلند تو
این کتاب خداوند را
از هم میگشاید؟
چگونه میتوان به شمشیری، دریایی را شکافت؟!
(گرمارودی)
اشاره: نام شاعر را نپرسید، از کجا باید بدانم؟
امروز جمعه نیست ولی دلشکستهام
زیرا به انتظار ظهورت نشستهام
یکشنبهای است تلخ ، نه یکشنبهای سیاه
یک جمعهی جدید خیال تو، اشک و آه
آقا، شکسته بغض قلم را غم زمین
بگذار تا بگویم از این قرن آهنین
از التهاب نقشهی جغرافیای شوم
از مرزهای له شده در سایهی هجوم
از برجها که در تب افسانهای مدرن
تبدیل میشوند به بتخانهای مدرن
از خشم بمبهای اتم، نقشههای جنگ
اندیشههای وحشی تیمورهای لنگ
از فصل خواب و وحشت کابوسهای شوم
تکثیر بینهایت ویروسهای شوم
از مرگ اعتماد به دست شغادها
از غفلت بهار، شبیخون بادها
دارد دوباره قلب قلم تیر میکشد
تاریخ را چه تلخ به تصویر میکشد
حالا زمان به مرز تحجر رسیده است
یعنی که فصل مرگ تفکر رسیده است؟!
در هر بهار رویش پائیز را ببین
تکرار تلخ، یورش چنگیز را ببین
تکرار تلخ فاجعه، تهدید، انفجار
آیین جهل، زنده بگوری و انتحار
آقا ببین تهاجم اصحاب فیل را
فرعونیان خفته در امواج نیل را
در جست و جوی هیچ تب جنب و جوش را
تزویرهای این همه آدم فروش را
دیگر شکسته حرمت سنگین نامها
در عصر انتقام، ترور، قتل عامها
حالا بت بزرگ تبر را شکسته است
دروازهی حقوق بشر را شکسته است
نمرودها دوباره خدای زمین شدند
بتها، پیمبران دروغین دین شدند
حالا درون قصهی مادر بزرگها
یوسف رها شده است در آغوش گرگها
حتی قطار آدمیت واژگون شده است
ایثار رنگ باخته، نوعی جنون شده است
قانون ظلم در رگ تاریخ جاری است
دنیا هنوز در هوس برده داری است
عصر مدرن وارث مشتی ژن است و هیچ
اندیشهاش تصرف اکسیژن است وهیچ
دارد دریچهها همه مسدود میشود
سر چشمهی امید گل آلود میشود
ما ماندهایم وحسرت نانی کپک زده
با سیبهای سرخ جهانی کپک زده
ما ماندهایم و صفحهی شطرنج زندگی
با مهرههای له شده از رنج زندگی
ما ماندایم و حسر ت تفسیر انتظار
ما ماندهایم و بغض گلو گیر انتظار
ده قرن انتظار، نه، ده قرن خون دل
آقا چهها گذشته به تو؟ ماندهام خجل
آقا بگو، بگو که تو از ما چه دیدهای؟!
آری بگو، بگو که چه از ما کشیدهای؟!
ما در یقین به سینهی خود مهر شک زدیم
حتی به زخم وا شدهی تو نمک زدیم
یک عده جیرهخوار مدرنیسمها شدیم
در جنگلی به نام تمدن رها شدیم
یک عده هم جدا شده از عصر آهناند
حرف از ظهور پست مدرنیسم میزنند
حرف از ظهور پوچی و تردید بیدلیل
مرگ حقیقت وخرد و سنت اصیل
یک عده در گرسنگی و فقر سوختند
ایمان به نرخ لقمهی نانی فروختند
یک عده با یزید و معاویه ساختند
قرآن به روی نیزه نشاندند و باختند
یک عده از حقیقت تو دور ماندهاند
در انتظار یخ زده محصور ماندهاند
مفهوم انتظار تو را ترک کردهاند
آیا دعای عهد تو را درک کردهاند؟
گفتند: انتظار همان بیقراری است
تنها دعا و گریه وشب زندهداری است
مفهوم انتظار تو این چند واژه نیست
آقا خودت بیا و بگو انتظار چیست؟
این دردها حکایت و افسانه نیستند
تنها شکایتِ دل دیوانه نیستند
این دردها حقیقت مسموم عالماند
شمشیرهای آختهی ابن ملجماند
از فرقه فرقه تفرقه دلخستهایم ما
ده قرن میشود به تو دل بستهایم ما
از هر سر جدا شده، بگذار بگذرم
از زخمهای وا شده بگذار بگذرم
بگذار بگذرم که پُرم از گلایهها
آقا بیا که خسته شدم از کنایهها
امروز هم به یاد تو کم کم گذشت و رفت
مانند جمعههای پر از غم گذشت و رفت
آری گذشت و باز نگاهم تو را ندید
فردا دو شنبه است؟ نه ؛ یک جمعهی جدید!
همه سنگشان را به ما میزنند کسی کو بپرسد چرا میزنند
به آیینه که مظهر یکدلی است چرا تهمت ناروا میزنند
به کشتی نشینند و از پشت سر همه دشنه بر ناخدا میزنند
به دنبال خرمای خویشاند و بس به ظاهر سخن از خدا میزنند
مسلمان شدن نیز شغلی شده است و خود را چه رندانه جا میزنند