نامحرمانه

خونی که در رگ ماست هدیه به رهبر ماست

نامحرمانه

خونی که در رگ ماست هدیه به رهبر ماست

کوچک‌ترین مدرسه‌ی بزرگ دنیا

سوای از وبلاگ‌های خوبی که می‌شناسم و آنها را می‌بینم و به جز آنها که به قول محمد امین با آنها سلام و علیک دارم، مدت‌ها بود به یک وبلاگ تازه که چشمم را بگیرد برنخورده بودم. در وب‌گردی‌ها (که حالا دیگر دیربه‌دیر نصیبم می‌شود) انگار گم‌شده داشتم. امروز عصر در حالی که یادداشتی برای روایت‌های آسمانی آماده می‌کردم، برخوردم به دیر تش باد. نویسنده‌ی وبلاگ 22 سال دارد و در روستای جمال آباد کالو (بوشهر) معلم کوچک‌ترین مدرسه‌ی دنیا با چهار دانش آموز است. می‌خواهم با شهامت اعلام کنم که شعار این وبلاگ برازنده‌ی دیر تش باد است. عبدالمحمد شعرانی قلم قدرتمندی دارد. کلماتش که از چله‌ی کمان رها می‌شود، تا ژرفای اندیشه و احساس مخاطب را می‌شکافد. نه درگیر سیاست است و نه به درون‌مایه‌هایی می‌پردازد که شما امیر عباس را دل‌بسته‌شان می‌دانید؛ اما اگر به کسی نگویید در مواجهه با روایت‌هایش اشک ریختم. فقط به خاطر معصومیت نهفته در روایت‌هایش و بگذارید بگویم به خاطر عشقی که در سخنش جاری بود. راستش دلم می‌خواهد من هم در روستای جمال آباد کالو باشم. آقا عبدالمحمد! مهمان نمی‌خواهی؟

 

وبلاگ دیر تش باد [لینک]

با قلم شعرانی آشنا شوید:

حسین سرش که می خورد به سقف مینی بوس شهریار(راننده آموزش و پرورش) می گوید اجازه آسمون هم سرعت گیر دارد !حمیده می خندد، پریسا می گوید مگر آسمون جاده است که سرعت گیر داشته باشد. مهدی که خوابش گرفت .حمیده گفت: خوش به حالش که از دنیا بی خبر است !به فرودگاه عسلویه که می رسیم حسین می گوید :اجازه اینجا نوشته فرودگاه بین المللی ،توی کتاب جغرافیا خوندیم که فرودگاه بین المللی یعنی پروازهای خارجی هم دارد. اتوبوس که آمد تا برویم سوار هواپیما شویم مهدی گفت: اجازه با اتوبوس می رویم تهران !پریسا می خندد حمیده آبجی مهدی دعوایش می کند. سوار هواپیما که می شویم همه نگاه مان می کنند ما هم نگاه شان می کنیم !خانم که می گوید برای حفظ ایمنی پرواز کمربند های خود را ببندید حسین کمربند خودش و مهدی را سفت می بندد!

...

صداو سیما بزرگ است شاید به اندازه ی «بندر دیر» نباشد اما زیاد هم کوچک تر نیست . شبکه های مختلف در کنار هم قرار گرفته اند ما باید برویم به شبکه اول برنامه خانواده . می رویم و آماده می شویم اما کبوتر های برنامه که زود تر از ما آماده شده اند زودتر می روند به اتاق ضبط برنامه . ترس یه کم وجودمان را گرفته البته فقط یه کم . خنده می کنم اما خنده ی زوری، بقول خودم دارم روحیه می دهم به مهدی ،حسین ،پریسا و حمیده ... حالا همه چیز آماده شده است . برنامه که شروع می شود من کوتاه جمال آباد کالو را به همه معرفی می کنم می گویم که «جمال آباد کالو» همان جایست که تا دو سال پیش همه از وجودش بی اطلاع بودند اما حالا مدرسه کوچک ۴ نفره اش او را به دنیا معرفی کرده است. همان جایی که دو سال پیش انبار وسایل صیادی بود اما حالا شده انبار بمب خبری دنیا! مجری از بچه ها می خواهد خودشان را معرفی کنند  یک به یک با صدای آهسته شان خودشان را معرفی می کنند مهدی که می گوید مهدی زارعی کلاس اول مدرسه شهید رجایی کالو خبر می دهند که میکرفون مشکل داشته . خانم نامداری مجری برنامه تازه ها خودش بچه ها  را دوباره معرفی می کند. گزارش مدرسه کالو که مهر پارسال پخش شده بود نوستالژی وار ما را عقب بر می گرداند .همان روزهایی که حسین در انشایش آرزو کرده بود مدرسه کوچک شان کامپیوتر دار بشود ،آب روستایشان بر قرار باشد و جاده ای که به کوچک ترین مدرسه دنیا منتهی می شود آسفالت شود . و خدا را شکر می کنم که با پیگیری هایی که کردم با لطفی که مسئولین داشتند  به حرفهایم گوش دادند و همه ی آرزوهای نوشته شده در انشای حسین در مدت کوتاهی به حقیقت پیوست. بچه ها شرم می کردند حسین بعد از برنامه گفت : اجازه من از این دوربین ها خجالت کشیدم که حرف بزنم...

...

وقتی بر گشتیم هتل همه تحویلمان می گرفتند! از حسین که دم در میستاد و بعضی وقت ها هم روی صندلی می نشست و مسافرها را راهنمایی می کرد تا خانم هایی که نمی دانم به آنها چه می گویند فقط این را می دانم که شناسنامه های ما را گرفتند و کلید اتاق را تحویل مان دادند. عصر رفتیم پارک حسین گفت: اجازه برویم سی دی کامپیوتر هم بخریم . رفتیم سی دی کامپیوتر هم خریدیم.پیاده روی هم کردیم از هفت تیر رفتیم تا ولیعصر ،من از تهران همین دو جا را خوب بلدم . سینما هم نرفتیم .غروب که برگشتیم از پنجره اتاق دزدکی مراسم یک فاتحه را دید زدیم . کوچه مراسم خیلی شلوغ بود. معلوم بود میت آدم مهمی بوده ! حسین گفت : اجازه من تا حالا ندیدم برای فاتحه کسی گل بیاورند! اصلا این رسم ها ما که نداریم این ها فاتحه شان هم با مردم فرق دارد ! پریسا گفت : اجازه این ماشین سایپا گل ها را کجا می برد !؟ گفتم نمی دانم سئوال می گیرم. شما می دانید این ماشین سایپا گل ها را به کجا می برد؟

...

قدمهایم را بلند بلند بر می دارم بر جاده آسفالت شده این روزهای روستای کالو ، نمی دانم شاید هم می دانم که تو دیگر همسفر خوبی نیستی !فردا که حمیده ،حسین ،مهدی و پریسا پرسیدند آقا اجازه موتورت کو ؟ جوابی که ندارم چه بگویم !؟ تو بی معرفت هم نبودی که امروز بخواهی ناز کنی ،شاید هم دلت هوای همان جاده خاکی پر از چاله کالو کرده !یادت هست یادگار دو سال سرباز معلمی ام ،گازت را که می گرفتم از خود بی خود می شدم . انگار داشتم پرواز می کردم و انگار تو بوینگ ۷۵۷ بودی ! دلت می خواست همیشه سرباز معلم را اذیت کنی !داغ که می کردی ،اعصابت که خرد می شد ،یادت می رفت که من همیشه با واژه ها حرف می زدم و تو هم گوش می دادی !زنجیرت همیشه وسط های راه درست بعد از پیچ شاه ابولقاسم به سخره می افتاد ،«شاهزاده ابولقاسم »(قبرستان شهر) که یادت هست ؟ همان جایی که آدم ها در آن برای همیشه می خوابند ،همان جایی که سکوتش هم بوی مرگ می دهد، همان جایی که که وقتی صبحگاه  من و تو به جمال آباد کالو می رویم آدم های شهر هم آن موقع خوابند چه برسد به این مرده های زیر خاک خواب رفته! روزی که من نیستم و شاید درست همین جایی که تو همیشه میستادی و زنجیرت خراب می شد،من هم مثل همه ی اهالی قبرستان به خواب ابدی می روم،تو راز زنجیر را به همه بگو!

...

آدمها را با بو کردن می شناخت ، تا یادم میاید پیرزن بود مثل حالا که صورتش چروک برداشته و دستانش پر پینه تر شده  . "دی حمزه " (مادر حمزه )یادگار بازی های کودکی مان بود ،هر وقت وسط بازی مان رد می شد دستانش را می گرفتم چون مادر گفته بود هر کی به او کمک کنه به بهشت میره و من هم می خواستم به بهشت برم . چشم که نداشت ولی دلی داشت که آدمها را حس می کرد. تا دستش را می گرفتم  دست هایم  لمس می کرد  و می گفت : "ممد" تویی ؟ "ممد حاج غریب" ؟ " دیت "(مادرت )چطوره ؟" حاج غریب( بابام) " از دریا " واگشتن "(برگشته) ؟ " حاج غریب " سی (برای ) شما زحمت می کشه درس بخون تا مثل او اسیر و بدبخت دریا نشی . و من دندان لقم را تکانی می دادم و می گفتم چطور منو می شناسه !؟ شاید دروغ میگه ! ولی همه ی همسایه ها می فهمند که او چشم نمی بینه !پیرزن ساده بود ،آرام آرام با کلمه،با ذکر ،با عشق و با دعا ،با راز و نیاز با تکه های دل و پاره های روح، آنقدر ساده بود که نصف شب با صدای شیون و زاری اش ما را به خانه اش کشاند و می گفت : آب می ریزند رویم خیر نکرده ها ! و من گفتم " دی حمزه " باران است ،آب که نیست! هیچ خیر نکرده ای هم  اینجا نیست که روی تو آب بریزد . تخت چوبی زوار در رفته اش را از حیاط کشان کشان به اتاقش می بریم تا ننه راحت بخوابد و خواب های خوب ببیند...

...

کوچه ی کودکی های ما حالا خلوت شده و کسی هم نیست که دست " دی حمزه " را بگیرد و کمکش کند. زمانه هم عوض شده است حتی آدم های زمانه هم عوض شده اند. اما "دی حمزه " هنوز همان " دی حمزه " مانده . امروز که داداش حمید  رفته بود از خیابون ردش کنه ،گفته بود تو "کل" (پسر) حاج غریبی ؟ حمید گفته بود ها ،ننه مو حمید "حاج غریب " هسوم (هستم)! گفت چند مدت پپش خواب دیدم یکی از پسرهای حاج غریب ،رییس جمهور کالو شده ! بعدا از همسایه ها سئوال گرفتم گفتند ممد (محمد) کل (پسر) حاج غریب معلم کالو ست. و حالا "ممد" جوانی " دی حمزه "بزرگ شده است که او خواب های بزرگ برایش می بیند، خواب های ساده به سادگی این که : " پسر حاج غریب رییس جمهور کالو شده...! کاش " دی حمزه" هم می توانست سرکی به گوگل بزند تا با سرچ " جمال آباد کالو  " ببیند چطور آوازه روستای محل تولدش به دنیا رسیده...

نظرات 4 + ارسال نظر
irani 28 شهریور 1387 ساعت 19:35

t o bikhod kardi ke migi khatami az umadan mitarseee!
khabar nadari boro campiane davat az khatami ro nega kon!
2 ruze baz shode ,11 000 nafar ray dadan beshe ba shomare kode melli va kheili rasmi!
jam kon blogeeto
esme khodet gozashti weblog nevis?
cheshmato va kon!!!!dorobareto bebin bad harf bezan

سلام (به دستور قرآن به شما سلام کردم)
خوب کاری کردی ناشناس فرستادی چون می‌دانی که نامت را تایید نمی‌کنم !!!
همه این ۱۰-۲۰ نفر که رکورد ۱۱۰۰۰ را از خودشان به جا گذاشته‌اند مثل شما با ادب هستند؟!!!
ضمنا سید محمد خاتمی می‌ترسد نه دعوت کنندگان. و الا مدعیان افراطی اصلاحات، گروهک‌های ضد انقلاب از جمله نهضت آزادی، خائنین و وطن فروشان فراری موسوم به اپوزوسیون، یک شیخ مطرود امام(ره) و دار و دسته‌اش و تعدادی بی‌هویت در داخل (که برای رد گم کنی فینگیلیش تایپ می‌کنند) همه دوست دارند سید محمد خاتمی بیاید. خاتمی هم می‌داند که آمدنش مساوی با یک شکست مفتضحانه است و از این رو ترسیده و از این رو گفته نمی‌آید.
ما هم دعا می‌کنیم بیاید تا وزن سیاسی او - که معلوم است - علنی شود.
آفرین!

دریا 29 شهریور 1387 ساعت 02:38 http://doayemostajab.blogfa.com

واقعا لذت بردم و شاید تنها وبلاگیست که از مطالعه اش خسته نمیشوی و با اشتیاق سراغ آرشیو هم میروی.
از بابت معرفیتون ممنون!
پایدار باشید.

درود بر شما

راوی! 30 شهریور 1387 ساعت 11:13 http://www.nayeb.parsiblog.com

بسم الله الرحمن الرحیم.
سلام

هم از خواندن مطالب وبلاگتون لذت میبرم و هم از مطلبی که از معلم عزیز آوردید.

اولا اگه کل اون ۱۱۰۰۰ نفر که فرمودن آدمهای حقیقی باشند ما هم به رای اونا احترام میذاریم. اما ایشان از خودشان پرسیده اند ۱۱۰۰۰ نفر در مقابل نمیگیم هفتاد میلیون (کل جمعیت) اما در مقابل حداقل سی میلیون که واجد شرایط رای دادن هستند چقدر حساب میشود؟
بهتر است یرای طرفداری از یک شخص (هرکس که میخواهد باشد)‌ از مسائلی بگویند که در مورد خود طرف واقعیت داشته و نکته ای است مثبت. و گرنه خیلی افراد در تاریخ بودن که میلیونها نفر از ایشان طرفداری کردند ولی بعدها معلوم الحال شدند!
مثالش را نمی آورم که به شخص مورد نظر ایشان توهین نشود.

ثانیا پیشنهاد میکنم (جسارتاْ) شما هم از طرفداری گروهک ها ی ضد انقلاب و غیره ذلک کستنداتی بیاورید تا اگر این مسئله واقعیت دارد (که به فرموده شما دارد) امثال ایشان به شما نگیرند.

از طرفی میدانید که طرفداری آنان هم در حالت کلی نمی تواند دلیلی برای بد بودن کسی باشد. آنان هم منتظر فرصتی هستند که با زدن چنین حرایی و طرفداریهای موزیانه ایجاد تفرقه کنند الله اعلم.

التماس دعا.

سلام بر شما
موضوع حمایت از خاتمی مخفی نیست و کسانی هم که در این وبلاگ بحث می‌کنند موضوع را قبول دارند و ایرادی وارد نمی‌دانند. تازه بنده حمایت بوش را یادم رفت که رسانه‌ها از آن پر شده بود!


موفق باشید.

کاکایی 31 شهریور 1387 ساعت 11:01

سلام استاد
وبلاگ خیلی خوبی بود از معرفیتون تشکر
این آقای راوی میگه طرفداری ضد انقلاب نشونه بد بودن کسی نیست. مسلما نشونه خوب بودن هم نیست. توقع دارید کسی که مورد حمایت دشمن قرار داره مورد احترام مردم باشه؟
کی ماه رمضان تموم میشه سر کلاس خدمت برسیم؟

سلام بر شما
البته وقتی دشمن به کسی طمع می‌کند دست کم این است که نقاط ضعفی دارد.
موفق باشید.

ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد