نامحرمانه

خونی که در رگ ماست هدیه به رهبر ماست

نامحرمانه

خونی که در رگ ماست هدیه به رهبر ماست

خط خون

خط‌ با خون‌ تو آغاز می‌شود

از آن‌ زمان‌ که‌ تو ایستادی‌

‌دین‌ راه‌ افتاد

و چون‌ فرو افتادی‌

‌حق‌ برخاست‌

تو شکستی‌

و «راستی» درست‌ شد

و از روانهِ‌ خون‌ تو

‌بنیان‌ ستم‌ سست‌ شد.

در پاییز مرگ‌ تو

‌بهاری‌ جاودانه‌ زایید

‌گیاه‌ رویید

‌درخت‌ بالید

و هیچ‌ شاخه‌ نیست‌

‌که‌ شکوفه‌ای‌ سرخ‌ ندارد

‌و اگر ندارد

‌شاخه‌ نیست‌

‌هیزمی‌ست‌ ناروا بر درخت‌ مانده‌

‌درختان‌ را دوست‌ می‌دارم‌

که‌ به‌ احترام‌ تو قیام‌ کرده‌اند،

و آب‌ را

‌که‌ مهر مادر توست،

خون‌ تو شرف‌ را سرخگون‌ کرده‌ است:

شفق، آینه‌دار نجابتت،

و فلق، محرابی،

که‌ تو در آن‌

‌نماز صبح‌ شهادت‌ گزارده‌ای‌

 

در فکر آن‌ گودالم‌

که‌ خون‌ تو را مکیده‌ است‌

هیچ‌ گودالی‌ چنین‌ رفیع‌ ندیده‌ بودم‌

در حضیض‌ هم‌ می‌توان‌ عزیز بود

از گودال‌ بپرس.

 

شمشیری‌ که‌ بر گلوی‌ تو آمد

هر چیز و همه‌ چیز را در کاینات‌

‌به‌ دو پاره‌ کرد:

هرچه‌ در سوی‌ تو، حسینی‌ شد

‌و دیگر سو یزیدی.

اینک‌ ماییم‌ و سنگ‌ها

‌ماییم‌ و آب‌ها

‌درختان، کوهساران، جویباران، بیشه‌زاران‌

که‌ برخی‌ یزیدی‌

‌وگرنه‌ حسینی‌اند.

خونی‌ که‌ از گلوی‌ تو تراوید

همه‌ چیز و هر چیز را در کاینات‌ به‌ دو پاره‌ کرد

‌در رنگ!

اینک‌ هر چیز: یا سرخ‌ است‌

‌یا حسینی‌ نیست!

 

آه، ای‌ مرگ‌ تو معیار!

مرگت‌ چنان‌ زندگی‌ را به‌ سخره‌ گرفت‌

و آن‌ را بی‌قدر کرد

‌که‌ مردنی‌ چنان،

‌غبطهِ‌ بزرگ‌ زندگانی‌ شد!

خونت‌

با خونبهایت‌ حقیقت‌

‌در یک‌ تراز ایستاد

و عزمت، ضامن‌ دوام‌ جهان‌ شد

- که‌ جهان‌ با دروغ‌ می‌پاشد -

‌و خون‌ تو، امضای‌ «راستی»ست.

تو را باید در راستی‌ دید

و در گیاه،

‌هنگام‌ که‌ می‌روید

در آب‌

‌وقتی‌ می‌نوشاند

‌در سنگ،

‌چون‌ ایستاده ا‌ست.

در شمشیر،

آن‌ زمان‌ که‌ می‌شکافد

‌و در شیر،

‌که‌ می‌خروشد،

در شفق‌ که‌ گلگون‌ است‌

در فلق‌ که‌ خندهِ‌ خون‌ است‌

‌در خواستن‌

‌برخاستن،

تو را باید در شقایق‌ دید

‌در گل‌ بویید

تو را باید از خورشید خواست‌

‌در سحر جست‌

‌از شب‌ شکوفاند

‌با بذر پاشاند

‌با باد پاشید

‌در خوشه‌ها چید

تو را باید تنها در خدا دید.

هرکس، هرگاه، دست‌ خویش‌

‌از گریبان‌ حقیقت‌ بیرون‌ آورد

‌خون‌ تو از سر انگشتانش‌ تراواست‌

ابدیت، آینه‌ای‌ست:

‌پیش‌ روی‌ قامت‌ رسای‌ تو در عزم‌

آفتاب‌ لایق‌ نیست‌

‌وگرنه‌ می‌گفتم‌

‌جرقهِ‌ نگاه‌ توست.

 

تو تنهاتر از شجاعت‌

در گوشهِ‌ روشن‌ وجدان‌ تاریخ‌

‌ایستاده‌ای‌

‌به‌ پاسداری‌ از حقیقت‌

و صداقت‌

‌شیرین‌ترین‌ لبخند

‌بر لبان‌ ارادهِ‌ توست.

چندان‌ تناوری‌ و بلند

‌که‌ به‌ هنگام‌ تماشا

‌کلاه‌ از سر کودک‌ عقل‌ می‌افتد.

بر تالابی‌ از خون‌ خویش‌

‌در گذرگه‌ تاریخ‌ ایستاده‌ای‌

‌با جامی‌ از فرهنگ‌

و بشریت‌ رهگذار را می‌آشامانی‌

- هر کس‌ را که‌ تشنهِ‌ شهادت‌ است‌ -

 

نام‌ تو خواب‌ را برهم‌ می‌زند

آب‌ را توفان‌ می‌کند.

کلامت‌ قانون‌ است‌

‌خرد در مصاف‌ عزم‌ تو جنون‌

‌تنها واژهِ‌ تو خون‌ است، خون‌!

‌ای‌ خداگون!

مرگ‌ در پنجهِ‌ تو

‌زبون‌تر از مگسی‌ست‌

‌که‌ کودکان‌ به‌ شیطنت‌ در مشت‌ می‌گیرند

و یزید، بهانه‌ای،

‌دستمال‌ کثیفی‌

‌که‌ خلط‌ ستم‌ را در آن‌ تف‌ کردند

‌و در زبالهِ‌ تاریخ‌ افکندند.

یزید کلمه‌ نبود،

دروغ‌ بود.

زالویی‌ درشت‌

‌که‌ اکسیژن‌ هوا را می‌مکید؛

مخنثی‌ که‌ تهمت‌ مردی‌ بود؛

بوزینه‌ای‌ با گناهی‌ درشت:

«سرقت‌ نام‌ انسان»

و سلام‌ بر تو

که‌ مظلوم‌ترینی‌

‌نه‌ از آن‌ جهت‌ که‌ عطشانت‌ شهید کردند،

‌بل‌ از این‌ رو که‌ دشمنت‌ این‌ است‌

 

مرگ‌ سرخت‌

‌تنها نه‌ نام‌ یزید را شکست‌

‌و کلمهِ‌ ستم‌ را بی‌سیرت‌ کرد

‌که‌ فوج‌ کلام‌ را نیز در هم‌ می‌شکند

هیچ‌ کلام‌ بشری‌ نیست‌

‌که‌ در مصاف‌ تو نشکند

‌ای‌ شیرشکن!

خون‌ تو بر کلمه‌ فزون‌ است‌

خون‌ تو بر بستری‌ از آن‌ سوی‌ کلام‌

‌فراسوی‌ تاریخ‌

‌بیرون‌ از راستای‌ زمان‌

‌می‌گذرد

 

خون‌ تو در متن‌ خدا جاری‌ست.

یا ذبیح‌الله!

تو اسماعیل‌ گُزیدهِ‌ خدایی‌

و رؤ‌یای‌ به‌ حقیقت‌ پیوستهِ‌ ابراهیم.

کربلا میقات‌ توست؛

محرم‌ میعاد عشق‌

و تو نخستین‌ کس‌

‌که‌ ایام‌ حج‌ را

‌به‌ چهل‌ روز کشاندی‌

واتممناها بعشر

آه،

در حسرت‌ فهم‌ این‌ نکته‌ خواهم‌ سوخت‌

که‌ حج‌ نیمه‌ تمام‌ را

‌در استلام‌ حجر وانهادی‌

‌و در کربلا

‌با بوسه‌ بر خنجر، تمام‌ کردی.

 

مرگ‌ تو،

‌مبدأ تاریخ‌ عشق‌

‌آغاز رنگ‌ سرخ‌

‌معیار زندگی‌ست.

 

خط‌ با خون‌ تو آغاز می‌شود

از آن‌ زمان‌ که‌ تو ایستادی‌

‌دین‌ راه‌ افتاد

و چون‌ فرو افتادی‌

‌حق‌ برخاست‌

تو شکستی‌

و «راستی» درست‌ شد

و از روانهِ‌ خون‌ تو

‌بنیان‌ ستم‌ سست‌ شد.

در پاییز مرگ‌ تو

‌بهاری‌ جاودانه‌ زایید

‌گیاه‌ رویید

‌درخت‌ بالید

و هیچ‌ شاخه‌ نیست‌

‌که‌ شکوفه‌ای‌ سرخ‌ ندارد

‌و اگر ندارد

‌شاخه‌ نیست‌

‌هیزمی‌ست‌ ناروا بر درخت‌ مانده‌

 

تو، راز مرگ‌ را گشودی‌

کدام‌ گره، با ناخن‌ عزم‌ تو وانشد؟

شرف، به‌ دنبال‌ تو

‌لابه‌کنان‌ می‌دَوَد.

تو، فراتر از حمیّتی‌

نمازی، نیّتی‌

‌یگانه‌ای، وحدتی.

آه‌ ای‌ سبز!

‌ای‌ سبز سرخ‌

ای‌ شریف‌تر از پاکی‌

‌نجیب‌تر از هر خاکی‌

ای‌ شیرین‌ سخت‌

‌ای‌ سخت‌ شیرین‌

تو دهان‌ تاریخ‌ را آب‌ انداخته‌ای‌

ای‌ بازوی‌ حدید

‌شاهین‌ میزان‌

‌مفهوم‌ کتاب، معنای‌ قرآن!

نگاهت‌ سلسلهِ‌ تفاسیر،

‌گام‌هایت‌ وزنهِ‌ خاک‌

‌و پشتوانهِ‌ افلاک‌

کجای‌ خدا در تو جاری‌ست‌

‌کز لبانت‌ آیه‌ می‌تراود؟

‌عجبا!

‌عجبا از تو، عجبا!

حیرانی‌ مرا با تو پایانی‌ نیست‌

چگونه‌ با انگشتانه‌ای‌

‌از کلمات‌

‌اقیانوسی‌ را می‌توان‌ پیمانه‌ کرد؟

 

بگذار بگریم‌

خون‌ تو، در اشک‌ ما تداوم‌ یافت‌

و اشک‌ ما صیقل‌ گرفت‌

‌شمشیر شد

‌و در چشمخانهِ‌ ستم‌ نشست.

تو قرآن‌ سرخی‌

«خون‌آیه»های‌ دلاوریت‌ را

‌بر پوست‌ کشیده‌ صحرا نوشتی‌

و نوشتارها

‌مزرعه‌ای‌ شد

با خوشه‌های‌ سرخ‌

و جهان‌ یک‌ مرزعه‌ شد

‌با خوشه، خوشه، خون‌

و هر ساقه:

‌دستی‌ و داسی‌ و شمشیری‌

و ریشهِ‌ ستم‌ را وجین‌ کرد

و اینک‌

‌و هماره‌

‌مزرعه‌ سرخ‌ است.

 

یا ثاراللّه‌

آن‌ باغ‌ مینوی‌

‌که‌ تو در صحرای‌ تفته‌ کاشتی‌

با میوه‌های‌ سرخ‌

با نهرهای‌ جاری‌ خوناب‌

با بوته‌های‌ سرخ‌ شهادت‌

و آن‌ سروهای‌ سبز دلاور،

باغی‌ست‌ که‌ باید با چشم‌ عشق‌ دید

اکبر را:

‌صنوبر را

‌بوفضایل‌ را:

‌و نخل‌های‌ سرخ‌ کامل‌ را

حر،

شخص‌ نیست‌

فضیلتی‌ست،

‌از توشه‌بار کاروان‌ مهر جدا مانده‌

‌آن‌ سوی‌ رود پیوستن‌

و کلام‌ و نگاه‌ تو

‌پلی‌ست‌

‌که‌ آدمی‌ را به‌ خویش‌ باز می‌گرداند

و توشه‌ را به‌ کاروان.

و اما دامنت:

‌جمجمه‌های‌ عاریه‌ را

‌در حسرت‌ پناه‌ یافتن‌

‌مشتعل‌ می‌کند،

از غبطهِ‌ سر گلگون‌ حر

‌که‌ بر دامن‌ توست.

 

ای‌ قتیل!

بعد از تو

«خوبی» سرخ‌ است‌

و گریهِ‌ سوگ‌

‌خنجر

و غمت‌ توشهِ‌ سفر

‌به‌ ناکجاآباد

و رد خونت،

راهی‌ که‌ راست‌ به‌ خانهِ‌ خدا می‌رود

تو از قبیلهِ‌ خونی‌

و ما از تبار جنون‌

خون‌ تو در شن‌ فرو شد

‌و از سنگ‌ جوشید

ای‌ باغ‌ بینش‌

ستم، دشمنی‌ زیباتر از تو ندارد

‌و مظلوم، یاوری‌ آشناتر از تو.

تو کلاس‌ فشردهِ‌ تاریخی.

کربلای‌ تو،

‌مصاف‌ نیست‌

منظومهِ‌ بزرگ‌ هستی‌ست،

طواف‌ است‌

 

پایان‌ سخن‌

پایان‌ من‌ است‌

‌تو انتها نداری....

دکتر سید علی‌ موسوی‌ گرمارودی

نظرات 1 + ارسال نظر

مرگ‌ در پنجهِ‌ تو

‌زبون‌تر از مگسی‌ست‌

‌که‌ کودکان‌ به‌ شیطنت‌ در مشت‌ می‌گیرند

و یزید، بهانه‌ای،

‌دستمال‌ کثیفی‌

‌که‌ خلط‌ ستم‌ را در آن‌ تف‌ کردند

‌و در زبالهِ‌ تاریخ‌ افکندند.

یزید کلمه‌ نبود،

دروغ‌ بود.

زالویی‌ درشت‌

‌که‌ اکسیژن‌ هوا را می‌مکید؛

مخنثی‌ که‌ تهمت‌ مردی‌ بود؛

بوزینه‌ای‌ با گناهی‌ درشت:

«سرقت‌ نام‌ انسان»

خیلی زیباست.خیلی.دست شمادردنکند.وبایدگفت که فقط یزید نبود که خیلی های دیگر هم بودند وهستند وخواهند ... نه! نخواهند بود.ان شاءالله.

سلام بر شما
متشکرم و دعا بفرمایید.

ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد